کلوپ به شما میگوید؛ فوتبال مسئله مرگ و زندگی نیست
هفتیک– وقتی یورگن کلوپ در سال 2015 هدایت لیورپول را برعهده گرفت، 25 سال از آخرین قهرمانی لیورپول در انگلیس و 10 سال از آخرین قهرمانی آنها در اروپا سپری شده بود. اما این مربی آلمانی در کمتر از 5 سال، هم بار دیگر قهرمانی در چمپیونزلیگ را برای قرمزها به ارمغان آورد و هم به انتظار هواداران این تیم برای فتح لیگ برتر پایان داد. اما این مربی دوست داشتنی سال گذشته و بعد از کسب عنوان مربی سال فیفا، در متنی که برای سایت “پلیرز تریبیون” نوشت، از دشواریهای رسیدن به قله فوتبال دنیا گفت و تاکید کرد که این سختیها، قابل مقایسه با آنچه بسیاری از مردم در زندگی واقعی تحمل میکنند، نیست:
باید با داستانی شروع کنم که کمی شرمنده کننده است. چون گاهی اوقات، نگران میشوم که آدمهای بیرون فوتبال به بازیکنان و مربیان طوری نگاه میکنند که انگار خدا یا چنین چیزی هستند. به عنوان یک مسیحی، من تنها به یک خدا ایمان دارم و میتوانم به شما اطمینان بدهم که خدا کاری به فوتبال ندارد. واقعیت این است که همه ما دائما شکست میخوریم. و وقتی مربی جوانی بودم، شکستهای زیادی خوردم.
این داستان یکی از آن شکستهاست. باید به سال 2011 برگردیم. بروسیا دورتموندِ من باید با بایرن مونیخ بازی میکرد. بازی مهمی در لیگ بود. حدود 20 سال بود که در مونیخ پیروز نشده بودیم. دیدن فیلمها برای من بسیار الهامبخش بوده؛ بنابراین وقتی نیاز به انگیزه دادن به بازیکنان دارم، همیشه به راکی بالبوا فکر میکنم. به نظر من، باید راکی 1، 2، 3 و 4 را در همه مدارس سراسر دنیا نمایش بدهند. باید مانند یادگیری الفبا، اجباری باشد. اگر این فیلمها را تماشا کنید و نخواهید از کوه بالا بروید، فکر میکنم مشکلی در شما وجود دارد.
بنابراین شب قبل از بازی با بایرن، همه بازیکنان را برای جلسه قبل از بازی در هتل جمع کردم. همه بچهها نشسته بودند. همه چراغها خاموش بود. واقعیت شرایط را به آنها گفتم:” آخرین باری که دورتموند در مونیخ پیروز شد، بیشتر شماها هنوز پوشک میپوشیدید!”
سپس چند صحنه از راکی 4 را روی صفحه نمایش پخش کردم؛ فیلمی که با ایوان دراگو مبارزه میکند. یک فیلم کلاسیک به نظر من.
دراگو روی یک تردمیل میدود و اطلاعاتش به یک مونیتور کامپیوتری بزرگ منتقل میشود و دانشمندان وضعیتش را بررسی میکنند. یادتان هست؟ به بچهها گفتم:” میبینید؟ بایرن مونیخ، ایوان دراگوئه. بهترین در همه چیز. بهترین در تکنولوژی. بهترین در ابزار آلات! اون توقفناپذیره!”
سپس راکی را میبینید که در اتاقک کوچکش در سیبری تمرین میکند. او درختان کاج را با تبر قطع میکند و کُندههای درخت را از میان برف میکشد و از کوه بالا میرود. و به بچهها گفتم:” میبینید؟ این ما هستیم. ما راکی هستیم. ما کوچکتریم، بله. اما ما شور داریم. ما قلب یک قهرمان رو داریم! ما میتونیم کار غیرممکن رو انجام بدیم!!!!” من به حرف زدن ادامه دادم و سپس در یک لحظه، به همه بازیکنانم نگاه کردم تا واکنش آنها را ببینم. انتظار داشتم که آنها روی صندلیهای خود بایستند و دیوانهوار، آماده بالا رفتن از کوههای سیبری باشند.
اما همه فقط نشسته بودند و با چشمهایی بیروح به من زل زده بودند. کاملا خالی از هر حسی. آنها طوری به من نگاه میکردند که انگار در دلشان میگویند:” این آدم دیوونه در مورد چی حرف میزنه؟” پس من متوجه شدم:” صبر کن، وقتی راکی 4 به نمایش درآمد، سال 1980 و خردهای بود؟ این بچهها چه سالی به دنیا اومدن؟” در نهایت گفتم:” یک دقیقه صبر کنید، بچهها. اگه میدونید راکی بالبوا کیه، دستتون رو بالا بیارید لطفا؟”
تنها دو نفر دستشان را بالا بردند. سباستین کِل و پاتریک اوومویهلا. جواب بقیه این بود:” نه، متاسفیم رئیس.” تمام سخنرانی من بیمعنی بود! این مهمترین بازی فصل بود. شاید مهمترین بازی در دوران حرفهای بعضی از بازیکنان. و سرمربی داشت 10 دقیقه در مورد تکنولوژی شوروی و سیبری صحبت میکرد! هاهاهاها! میتوانید باور کنید؟ من باید همه صحبتهایم را از اول شروع میکردم.
میفهمید، این یک داستان واقعی است. این اتفاقی است که دقیقا در زندگی رخ میدهد. ما انسان هستیم. گاهی اوقات باعث شرمندگی خودمان میشویم. فکر میکنیم در حال ارائه بزرگترین سخنرانی تاریخ فوتبال هستیم و در واقع، داریم در مورد یک چیز بیربط حرف میزنیم. اما روز بعد دوباره بلند میشویم و دوباره ادامه میدهیم. میدانید عجیبترین بخش این داستان کجاست؟
صادقانه بگویم نمیتوانم با اطمینان بگویم که ما آن بازی را بردیم یا باختیم. کاملا مطمئنم که این صحبتها را در سال 2011 انجام دادم، قبل از پیروزی 3-1 و این داستان، ما را خیلی بهتر میکند! اما 100 درصد مطمئن نیستم. این موضوعی در فوتبال است که بسیاری همیشه درک نمیکنند. اینکه نتایج را فراموش میکنید. همه را با هم قاطی میکنید. اما آن بچهها، آن لحظه در زندگیام و این داستانها کوچک… اینها را هرگز فراموش نخواهم کرد.
افتخار میکنم که شب گذشته جایزه مربی سال فیفا را به دست آوردم اما واقعا دوست نداشتم در حالیکه آن جایزه را در دست دارم، روی سن بایستم. هر کاری که من در فوتبال انجام دادم، تنها به خاطر آدمهایی بوده که اطرافم هستند. نه فقط به خاطر بازیکنانم، بلکه خانوادهام، پسرهایم و همه آنهایی که از ابتدا با من بودند؛ از زمانیکه من آدمی بسیار بسیار معمولی بودم.
صادقانه بگویم، وقتی 20 ساله بودم، اگر کسی از آینده میآمد و در مورد همه چیزهایی که بعدا قرار بود در زندگیام رخ بدهد، میگفت، باور نمیکردم. اگر خود مایکل جی فاکس با هاوربوردش پرواز میکرد و به من میگفت که چه اتفاقاتی قرار است رخ بدهد، من میگفتم که غیر ممکن است. (توضیح مترجم: مایکل جی فاکس بازیگر آمریکایی- کانادایی است که در اواسط دهه 1980، در فیلم علمی تخیلی “بازگشت به آینده” بازی کرد.)
وقتی 20 ساله بودم، لحظهای را تجربه کردم که کاملا زندگیام را تغییر داد. خودم هنوز بچه بودم که پدر شده بودم. صادقانه بگویم زمان خیلی مناسبی نبود. فوتبال آماتور بازی میکردم و روزها به دانشگاه میرفتم. برای تامین هزینه دانشگاه، در یک انبار کار میکردم که فیلمها را برای سینماها نگهداری میکردند. و برای جوانهایی که این نوشته را میخوانند، بگویم که در مورد دی وی دی صحبت نمیکنم. آن زمان اواخر دهه 80 بود؛ وقتی که همه چیز هنوز روی حلقههای فیلم بود. کامیونها ساعت 6 صبح میآمدند تا فیلمهای جدید را ببرند و ما باید آن حلقههای فلزی بزرگ را بار میزدیم یا تخلیه میکردیم. واقعا سنگین بودند. باید دعا میکردید که آنها با فیلم های طولانیای مثل بن هور از راه نرسند. واقعا روز بعدی میشد.
من هر شب چهار سال میخوابیدم؛ صبح به انبار میرفتم و سپس در طول روز به دانشگاه. شبها تمرین میکردم و سپس به خانه میرفتم و تلاش میکردم تا زمانی را با پسرم سپری کنم. دوران سختی بود. اما زندگی واقعی را به من یاد داد. باید در سن خیلی کم، به یک آدم جدی تبدیل میشدم. همه دوستانم به من زنگ میزدند تا شبها به میکده برویم و با تمام وجود دوست داشتم بگویم:” آره! آره! میآم!” اما نمیتوانستم بروم زیرا دیگر فقط برای خودم زندگی نمیکردم. بچهها اهمیتی نمیدهند که شما خسته هستید و میخواهید تا ظهر بخوابید. وقتی نگران آینده یک آدم کوچک دیگر که خودتان به دنیا آوردید، هستید، این یک نگرانی واقعی است. این یک سختی واقعی است. هر اتفاقی که در زمین فوتبال رخ بدهد، در مقایسه با این، چیزی نیست.
گاهی اوقات مردم از من سوال میکنند که چرا همیشه لبخند میزنم. حتی زمانیکه میبازیم، من گاهی همچنان لبخند میزنم. این به خاطر این است که وقتی پسرم به دنیا آمد، متوجه شدم که فوتبال مسئله مرگ و زندگی نیست. ما زندگی کسی را نجات نمیدهیم. فوتبال چیزی نیست که باعث نفرت پراکنی و بدبختی شود. فوتبال باید باعث الهام بخشی و لذت شود؛ به ویژه برای بچهها.
من دیدهام که یک توپ کوچک گرد، میتواند چه کارهایی برای زندگی بازیکنانم انجام بدهد. زندگی شخصی بازیکنانم مانند محمد صلاح، سادیو مانه، روبرتو فیرمینو و بسیاری دیگر واقعا شگفتانگیز است. دشواریهایی که من به عنوان یک جوان در آلمان با آنها روبرو شدم، قابل مقایسه با سختیهایی که آنها بر آن غلبه کردند، نیست. لحظات زیادی بود که آنها میتوانستند به آسانی تسلیم شوند اما آنها تسلیم نشدند. آنها، خدا نیستند. آنها تنها برای رسیدن به رویاهای خود تسلیم نشدند.
فکر میکنم 98 درصد فوتبال در مورد مواجهه با شکستهاست و اینکه همچنان لبخند بزنید و در بازی بعدی به دنبال لذت بردن باشید. من از اشتباهاتم از همان روزهای اول، درسهای زیادی گرفتم. هرگز اولین بازی را فراموش نمیکنم. اولین شغل مربیام را در سال 2001 در ماینتس گرفتم؛ جاییکه 10 سال برای آنها بازی کردم. مشکل این بود که همه بازیکنان هنوز دوستان من بودند. من یک شبه رئیس شده بودم. آنها هنوز من را “کلوپو” صدا میکردند.
وقتی میخواستم لیست تیم برای اولین بازی را اعلام کنم، فکر کردم که درست است که بروم و رودررو به خود بازیکن بگویم. خب، این تصمیم خیلی بدی بود زیرا ما در هتل، در اتاقهای دونفره بودیم. بنابراین میتوانید تصور کنید. من به اولین اتاق رفتم و دو بازیکن در تخت بودند و من رو به یکی از آنها گفتم:” تو فردا در ترکیب هستی.” و رو به دیگری گفتم:” متاسفانه، تو فردا در ترکیب نیستی.” وقتی متوجه شدم که تصمیمم احمقانه بوده که بازیکن دوم در چشمهایم نگاه کرد و گفت:” اما… کلوپو…چرا؟”
بیشتر اوقات جوابی وجود ندارد. تنها جواب واقعی این است که ” ما میتوانیم فقط با 11 بازیکن بازی کنیم.” متاسفانه باید هشت بار دیگر آن کار را انجام میدادم- 18 بازیکن در 9 اتاق دو نفره. دو نفر در تخت بودند و باید میگفتم:” تو بازی میکنی، تو بازی نمیکنی.” و هر بار:” اما…کلوپو… چرا؟” هاهاهاها! کار خیلی سختی بود!
این از دفعات بسیار بسیار زیادی است که من به عنوان مربی گند زدم. چه کار میتوانید انجام بدهید؟ فقط میتوانید یک پارچه بردارید و گندکاری را تمیز کنید و از آن درس بگیرید. اگر هنوز حرفم را باور نکردید، به این چیزی که میگویم فکر کنید: حتی بزرگترین افتخارم به عنوان مربی، از یک افتضاح به دست آمد.
شکست 3-0 مقابل بارسلونا در چمپیونزلیگ فصل گذشته بدترین نتیجهای بود که میتوانستیم تصور کنیم. وقتی برای بازی برگشت آماده میشدیم، صحبتم با بازیکنان خیلی سرراست بود. این بار صحبتی از راکی نبود. بیشتر در مورد تاکتیک صحبت کردم. اما حقیقت را هم به آنها گفتم. گفتم:” ما باید بدون دو تا از بهترین مهاجمان دنیا بازی کنیم. بقیه دنیا میگویند این غیرممکن است. و بیایید صادق باشیم. این تقریبا غیرممکن است. اما از آنجا شما قرار است بازی کنید، ما شانس داریم.”
من واقعا به این باور داشتم. این در مورد توانایی تکنیکی آنها به عنوان فوتبالیست نبود. مسئله این بود که آنها به عنوان یک انسان، دقیقا چه کسی هستند و در زندگی بر چه موانعی غلبه کردند. تنها چیزی که من به حرفهایم اضافه کردم، این بود که:” اگر قرار است موفق نشویم، بیایید به زیباترین شکل شکست بخوریم.” البته، برای من آسان بود که این حرفها را بزنم. من کسی هستم که فقط از کنار زمین داد و فریاد میکند. انجام این کار برای بازیکنان خیلی سختتر است. اما به خاطر این بچهها، و به خاطر 54 هزار نفری که در آنفیلد بودند، ما غیرممکن را ممکن کردیم.
مسئله زیبا در فوتبال این است که شما هیچ کاری را نمیتوانید به تنهایی انجام بدهید. باور کنید، دقیقا هیچ کاری. متاسفانه شگفتانگیز لحظه در تاریخ چمپیونزلیگ را من اصلا ندیدم. نمیدانم، شاید این استعاره خوبی برای زندگی یک مربی فوتبال باشد. اما من لحظه حرکت نبوغآمیز ترنت الکساندر آرنولد را اصلا ندیدم. من دیدم که توپ به کرنر رفت. دیدم که ترنت رفت تا کرنر را بزند. دیدم که شکیری به دنبال او رفت.
اما بعد از آن برگشتم چون برای انجام یک تعویض آماده میشدیم. با دستیارم صحبت میکردم و … میدانید، هر بار که به آن لحظه فکر میکنم، موهایم سیخ میشود… تنها سر و صدا را میشنیدم. برگشتم و دیدم که توپ، گوشه دروازه است. به سمت نیمکت برگشتم و به بن وودبرن نگاه کردم و او گفت:” چه اتفاقی افتاد؟!” و من گفتم:” اصلا نمیدانم!” در آنفیلد همه کاملا دیوانه شده بودند. به سختی میتوانستم صدای دستیارم را بشنوم. او فریاد میزد:” خب… هنوز میخواهیم این تعویض را انجام بدهیم؟” هاهاهاها! هیچوقت این حرف او را فراموش نمیکنم! همیشه در ذهنم خواهد ماند.
میتوانید تصور کنید؟ هجده سال مربیگری و تماشای میلیونها ساعت فوتبال اما زیباترین چیزی که در زمین فوتبال ممکن است رخ بدهد، را از دست دادم. از آن شب تا حالا، احتمالا گل دیووک اوریگی را 500 هزار بار تماشا کردم. اما با چشمهای خودم، فقط چرخیدن توپ درون دروازه را دیدم. وقتی بعد از بازی، به اتاق کفش کَنی (Boot room) رفتم، حتی یک آبجو هم آنجا نبود. نیازی به آن نداشتم. در سکوت، با یک بطری آب آنجا نشستم و فقط لبخند میزدم. احساسی داشتم که نمیتوانم با کلمات آن را بیان کنم. وقتی به خانه برگشتم، خانواده و دوستانم همگی در خانه ما مانده بودند و همه در حال جشن گرفتن بودند. اما من از نظر احساسی، خیلی خسته بودم و به رختخواب رفتم. بدن و ذهنم کاملا خالی بود. بهترین خواب زندگیام را داشتم.
بهترین زمان وقتی بود که فردا صبح بیدار شدم و متوجه شدم:” واقعیت داشت. همه اینها واقعا اتفاق افتاد.” به نظر من، فوتبال تنها چیزی است که از سینما الهام بخشتر است. صبح بیدار میشوید و میفهمید آن لحظه جادویی، واقعی بوده است. شما واقعا دراگو را بردهاید. این واقعا رخ داده است.
من از ماه ژوئن در این مورد فکر میکنم؛ زمانیکه جام قهرمانی چمپیونزلیگ را در خیابانهای لیورپول میگرداندیم. کلمهای ندارم که احساسات آن روز را بیان کند. ما سوار اتوبوس بودیم و هر بار که فکر میکردیم مراسم باید تمام شود-امکان نداشت آدمهای بیشتری در خیابانهای لیورپول باشند- به یک سمت دیگر میرفتیم و مراسم ادامه پیدا میکرد. واقعا باورنکردنی بود. اگر همه احساسات، هیجان و همه عشقی که در آن روز بود، میشد جمع کرد و نگه داشت، دنیا جای بهتری میشد.
نمیتوانم احساسات آن روز را از ذهنم بیرون کنم. هر چیزی که در زندگی دارم، فوتبال به من داده است. اما من واقعا میخواهم کارهای بیشتری بکنم تا این را به دنیا برگردانم. درست است، مطمئنا گفتن این آسان است اما واقعا برای اینکه تاثیری ایجاد کنید، چه کار میتوان انجام داد؟
در طول سال گذشته، واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم که خوان ماتا، متس هوملس، مگان راپینو و خیلی از فوتبالیستهای دیگر به جنبش “هدف مشترک” پیوستند (توضیح مترجم: جنبش Common Goal توسط خوان ماتا، هافبک منچستریونایتد، ایجاد شد که در آن از فوتبالیستها و مربیان خواسته میشود یک درصد از حقوق خود را برای کمک به گسترش فوتبال در سراسر دنیا اختصاص بدهند.) اگر در مورد کاری که آنها میکنند، ندانید، شگفتانگیز است. بیش از 120 بازیکن، یک درصد از درآمدشان را برای حمایت از NGO های فوتبالی در سراسر دنیا اختصاص دادهاند. آنها تا حالا از برنامه فوتبال جوانان در آفریقای جنوبی، زیمبابوه، کامبوج، هند، کلمبیا، بریتانیا، آلمان و خیلی از کشورهای دیگر حمایت کردهاند.
این فقط در مورد ثروتمندترین فوتبالیستهای دنیا نیست. همه 11 بازیکن اصلی تیم ملی زنان کانادا به این کمپین ملحق شدند. فوتبالیستهایی از ژاپن، استرالیا، اسکاتلند، کنیا، پرتغال، انگلیس، غنا… چطور میتوانید از چنین چیزی الهام نگیرید؟ فوتبال در مورد چنین چیزهایی است. من میخواهم جزوی از چنین چیزهایی باشم. بنابراین یک درصد از درآمدم را به “هدف مشترک” میدهم و امیدوارم که خیلی از آدمهای حاضر در دنیای فوتبال هم به ما بپیوندند. بیایید صادق باشیم، بچهها. ما واقعا خوششانس هستیم. این وظیفه ما به عنوان آدمهایی که در زندگی خوششانس بودهاند این است که کاری برای کودکان سراسر دنیا انجام بدهیم تا شانسی برای زندگی داشته باشند.
نباید فراموش کنیم که وقتی مشکلات واقعی داشتیم، شرایط چه شکلی بود. این حبابی که در آن زندگی میکنیم، دنیای واقعی نیست. متاسفم اما چیزهایی که در زمین فوتبال رخ میدهد، مشکل واقعی نیست. در این ورزش باید هدف بزرگتری از جامها و کسب درآمد باشد، نه؟ فقط به این فکر کنید که اگر همه ما جمع شویم و یک درصد از آنچه به دست میآوریم، برای ساختن یک دنیای متفاوت، بدهیم، چه کارهایی میتوانیم بکنیم. شاید من خام هستم. شاید من یک رویابین دیوانه هستم. اما این بازی برای چه کسانی است؟ همه ما به خوبی میدانیم که این بازی برای رویابینهاست.
واقعا کیف کردم دم تون گرم
فرق کلوپ با پپ دقیقا تو همین متن مشخصه که میگه چیزهایی که در زمین فوتبال رخ می دهد مشکل واقعی نیست.