افسردگی به روایت بوفون؛ روزهای خاکستری یک سوپراستار
هفتیک– جانلوئیجی بوفون در چهل سالگی همچنان یکی از بهترین دروازهبانهای دنیاست اما نزدیک به دو دهه قبل و در اوج دوران حرفهای، به افسردگی دچار شد. او در گفتوگو با سایت the players’ tribune، در مورد آن روزها و چگونگی پشت سر گذاشتن این مشکل صحبت کرد (از اینجا تماشا کنید):
” در نهایت معتقدم که ذهن و هوشیاری، زیباترین و مهمترین چیزی است که انسان دارد. من همه اتفاقاتی که رخ داد و همه افرادی که ملاقات کردم، را دوست دارم؛ تا بتوانم یک تصویر ذهنی و یک تصویر انسانی از فردی که ممکن است با او صحبت میکنم یا وقت بگذرانم، بسازم. بنابراین دریک تصویر، بسته به اینکه چه رنگهایی ببینید، همه چیزهایی که در غریزهتان ریشه دارد را پیدا میکنید؛ در روح یک هنرمند یا یک فرد.
من 25 یا 26 ساله بودم. فصلی معمولی را پشت سر گذاشته بودم- نه بد و نه خوب- ما با تیم به جامی نرسیده بودیم. اگر بخواهم آن را به شیوهای ساده توصیف کنم زیرا این چیزی است که در ابتدا با خستگی اشتباه میگیرید. به خودتان میگویید:” خسته هستم. شاید کم خوابیدهام. باید بخوابم.” یا اینکه مریض شدهاید یا به یک ویروس مبتلا شدهاید؛ یا اینکه اتفاق دیگری رخ داده است. بنابراین ما تستهای پزشکی را انجام دادیم. من ویروسی نداشتم؛ بیمار نبودم. پس من شروع کردم به خودم گفتن که:” این چیز دیگری است.” تا اینکه یک روز از تختخواب بیرون آمدم و پاهایم کاملا بیانرژی بود. پاهایم میلرزید. این احساسی بود که هیچوقت پیش از آن نداشتم؛ این لرزش به اندازهای بود که حتی وقتی میخواستم به زمین تمرین بروم، در رانندگی مشکل داشتم زیرا پاهایم میلرزید. بنابراین وقتی به زمین تمرین رسیدم- با ترس و لرز زیاد- پیش دکتر رفتم و گفتم:” دکتر، این اتفاق برای من افتاده است.”بعد از یک گفتوگوی کوتاه، او به من گفت:” ببین جیجی، فکر میکنم اینها نشانههای اولیه افسردگی هستند. بنابراین مراقب باش… چکار داری میکنی؟” پس من همه چیز را به او گفتم و او گفت:” بگذار ببینیم در چند روز آینده چه اتفاقی میافتد.” در چند روز شرایط من بهبود پیدا نکرد. من به زمین تمرین میرفتم و حتی قبل از تمرین، احساس خستگی میکردم. وقتی برای مهار توپ، شیرجه میزدم، احساس میکردم اصلا انرژی ندارم. دیوانهکننده بود. دکتر به من گفت:” جیجی، من تلاش می کنم که با دارو به تو کمک کنم؛ داروهایی برای افسردگی وجود دارد.” یادم میآید که گفتم:” نه، به هیچوجه. این چیزی است که من باید بدون کمک هیچ دارویی آن را حل کنم.”
اگر همیشه برای مشکلات داخلیتان، به دنبال راهحلهای خارجی باشید، هرگز نمیتوانید به طور واقعی آنها را حل کنید و هرگز نمیتوانید خودتان را قضاوت کنید؛ و برای خودتان آنقدر که باید، ارزش قائل شوید. نباید همیشه به دنبال کمک خارجی باشید؛ به دنبال توجیه و بهانه. درمقابل، باید براساس محدودیتها و تواناییهای خود زندگی کنید. به خودم گفتم باید شرایط را تغییر بدهی. باید جایگزینی پیدا کنی. باید انگیزه جدیدی پیدا کنی. یک انگیزه متفاوت.” یک روز از خانه بیرون رفتم تا کمی قدم بزنم و برای صبحانه به جای جدیدی بروم. داشتم از مقابل موزه رد میشدم که یک گالری هنری بود. روی تابلو نوشته بود:” نمایشگاه شاگال” (توضیح مترجم: مارک شاگال، نقاش فرانسوی-روسی از پیشگامان سبک سوررئالیسم است. برخی از آثار او در موزه هنرهای معاصر تهران و کاخ سعدآباد نگهداری میشود). به خودم گفتم:” یالله، برو داخل و تماشا کن.” بنابراین وارد نمایشگاه هنری شدم و از 200 نقاشی، شاید دو یا سه نقاشی بود که من را بهطور ویژه تحت تاثیر قرار داد. تابلویی که بیش از همه من را تحت تاثیر قرار داد، تابلویی به نام “گردشگاه” اثر شاگال بود که تصویری بسیار معمولی است. از بعضی جهات، شبیه نقاشیهای بچهگانه است. با طراحیای که حتی یک بچه هم میتواند انجام بدهد. اما چیزی را به من منتقل کرد که احتمالا من در آن لحظه به آن نیاز داشتم؛ این نقاشی، سرخوشی را به من منتقل کرد؛ عادی بودن را. یک “قدم زدن” ساده مانند آن، لبخند را به من برگرداند؛ و احتمالا باعث شد که فکر کنم شاید در حال حاضر، جیجی، به معمولی بودن نیاز داری. به یک چیز ساده. و احتمالا درون معمولی بودن، شادی وجود دارد.
من بهشکلی پوچگرایانه زندگی میکردم. نمیتوانستم یک انگیزه متفاوت پیدا کنم و آن را به فوتبال انتقال بدهم. بنابراین به تمرین میرفتم و به خانه برمیگشتم. تلویزیون تماشا میکردم و میخوابیدم. دوباره به تمرین میرفتم و به خانه برمیگشتم. من یک آدم افسرده شده بودم. اجازه داده بودم ذهنم از بین برود. فکر میکنم همه چیز از ذهن آغاز میشود؛ حس شادی، حس ناراحتی، رضایت، نارضایتی…فکر میکنم وقتی اجازه بدهیم ذهن از بین برود، به معنای از بین رفتن بدن است. اما سپس توانستم شرایط را تغییر بدهم؛ سرانجام این شرایط را. با دادن انگیزههای جدید به مغزم شروع کردم. در مدت یک ماه یا یک ماه و نیم، من دوباره یک آدم جدید شدم. من معتقدم که هر انسان، یک جنبه خلاق دارد و باید راهی برای بیان آن پیدا کند. از این مسئله باید به عنوان انگیزه استفاده کرد. اگر اینکار را بکنید، کسی را پیدا نمیکنید که از زندگیاش ناراحت باشد. مسئله این نیست که در دنیا بهترین باشید؛ نه، بلکه در مسیر کوچک خود، راهی برای رضایت پیدا کنیم که شما را زنده نگه دارد که باعث شود به خودتان افتخار کنید.
شانس من این است که اگر در شرایط دشوار قرار بگیرم، از اینکه آسیب پذیریام را نشان بدهم، شرمنده نمیشوم. بنابراین خودم را در خانه زندانی نمیکنم. برای من، مهمترین درمان دراین شرایط این است که راحت در مورد آن صحبت کنم. به جز پزشک باشگاه یوونتوس، من با پدرم، مادرم، خواهرهایم، دامادهایم، دوست دخترم و دو-سه تا از دوستان هم حرف زدم. و به یاد دارم که هر بار که در مورد این بیماری صحبت میکردم، مانند این بود که محبت بقیه را احساس میکنم. احساس میکردم باری از روی شانههایم برداشته شده است.
و اینکه از این شرایط شرمنده نبودم و اینکه به عنوان یک انسان، محدودیتهای خودتان را بشناسید، چیزی است که واقعا به من کمک کرد تا بتوانم بر این چالش غلبه کنم. اکنون احساس میکنم که خیلی قویتر شدهام؛ از این نظر که معتقدم ممکن است در ادامه زندگی هم شرایط دشوار بار دیگر از راه برسد زیرا عوامل خارجی زیادی هست که ممکن است روی شما اثر بگذارد اما اکنون مطمئنم که ابزار و دانشی دارم که میتوانم بدون ترس با این شرایط مواجه بشوم.
فکر میکنم تنها توصیهای که میتوانم بکنم این است که ما انسانها واقعا منابعی در اختیار داریم، از نظر انرژی، شرایط احساسی، هوش و قدرت اراده. ما منابع شگفتانگیزی در اختیار داریم که حتی گاهی از آنها استفاده نمیکنیم و نمیدانیم که چنین چیزی را در اختیار داریم. و واضح است که وقتی با چنین شرایط دشواری مواجه هستید، باید خودتان را در شرایطی بگذارید که بگویید:” این چالش دشواری است و من باید مبارزه کنم. برای غلبه کردن بر این چالش، شما باید یک مبارز باشید. کسی که میداند از چه چیزی رنج میبرد و چه کار باید بکند، در این مبارزه حضور دارد.”
به نظر من، در بسیاری از موارد، افراد از ابراز این مشکل میترسند. این به آن معناست که صحبت کردن با یک نفر دیگر، ضعف شما را نشان میدهد اما با شناختن آن ضعف، میتوانید به آدم قویتری تبدیل شوید. چیزی که میتوانم توصیه کنم این است که از اینکه خود واقعیتان را نشان بدهید، نترسید. این تنها راه درمان است. اول از همه باید خودتان را بپذیرید. باید به خودمان ثابت کنیم که شایستگی هدیه زندگی را داریم. زیرا زندگی یک هدیه است که به شما داده شده و باید شایستگی آن را داشته باشید.”
انگار تبلیغ اون تابلو رو کرده