روایت کوین کیگان از کورس قهرمانی فصل 96-95 لیگ برتر؛ خیلی از فرگوسن ناراحت شدم
هفتیک- نیوکاسل در سال 1992 در موقعیت بسیار متفاوتی بود: قعر جدول دسته دوم قدیم در حالی که تنها 6 بازی از 30 بازی گذشته خود تحت هدایت اوسی آردیلس را با پیروزی پشت سر گذاشته بود و بدترین خط دفاعی تمام لیگ را در اختیار داشت. حتی این ترس وجود داشت که این باشگاه منحل شود.
در آن زمان من به تازگی پس از گذراندن هفت سال در اسپانیا، پس از بازنشستگیام در سال 1984، به انگلیس برگشته بودم. من در حین زندگی در ماربیا همه چیز را درباره فوتبال فراموش کرده بودم. در تمام آن مدت به ندرت بازیای را از تلویزیون دیدم و تنها دو مسابقه را به صورت مستقیم تماشا کردم. صادقانه احساس میکردم میتوانم بدون آن زندگی کنم.
در عوض به قدری گلف بازی میکردم که دو دخترم فکر میکردند یک بازیکن حرفهای هستم و نفهمیدند که هرگز در فوتبال حضور داشتم. اما خیلی زود فهمیدم که همیشه این امکان وجود دارد که از آفتاب و گلف بازی کردن استفاده کرد و در نهایت برای تحصیل دخترانم به انگلیس برگشتیم.
هیچ برنامه خاصی پشت این اتفاق نبود؛ تصمیمی برای بازگشت به فوتبال وجود نداشت تا یک روز در اوایل سال 1992 که تماسی غیرمنتظره از سر جان هال، مدیرعامل نیوکاسل، داشتم. او از من خواست سرمربی نیوکاسل شوم. او گفت:” دو مردی که میتوانند نیوکاسل را نجات دهند، الان در حال صحبت با یکدیگر هستند- تو اشتیاق و من پول کافی را دارم.” تلفن را قطع کردم و به جین، همسرم، گفتم. او گفت:”میدانم قبول خواهی کرد.” حق با او بود.
شاید اگر باشگاهی دیگر بود پیشنهاد را رد میکردم اما این نیوکاسل بود. پدرم اهل شمال شرق انگلیس بود که همیشه درباره هیوئی گلکر و جکی میلبرن حرف میزد. من به عنوان آخرین باشگاهم برای آنها بازی کرده بودم و میدانستم که توقعات در آنجا به چه شکل است.
درباره پتانسیل استفاده نشده باشگاه، این که چه حسی دارد که همان مردی باشم که آنها را به جایگاه درست میرساند و الهامبخش هواداران فوق العاده و وفادارش که در سن جیمزز پارک جمع میشدند، میشود، هیجانزده بودم. با همه رومانتیک بودن این ماجرا، وقتی به باشگاه برگشتم و فهمیدم که در چه فاجعهای قرار دارد، شوکه شدم.
زمین تمرین در حال بازسازی بود و تری مکدرموت که به عنوان دستیار خودم انتخابش کرده بودم، آنها را “چاله کثیف” میخواند. آنجا واقعا کثیف بود، همه چیز زیر لایهای از خاک و کثیفی قرار داشت- رختکن، باشگاه بدنسازی، دستشوییها و دوشها. حتی یک ماشین لباسشویی هم وجود نداشت. بازیکنان لباسشان را به خانه میبردند تا بشورند و تیم شب قبل از بازی به شهر تیم میزبان نمیرفت تا پول هتل هزینه نشود و این سفر در روز بازی انجام میشد.
بازیکنان احساس نمیکردند که ارزشی دارند بنابراین من شش هزار پوند از پول خودم خرج بازسازی زمین تمرین کردم. ما اول همهجا را ضدعفونی کرده سپس تمیز کردیم و همه چیز را رنگ زدیم و خیلی زود بازیکنان بار دیگر با احساس غرور شروع به تمرین و بازی کردند.
وقتی به نیوکاسل برگشتم، بسیاری از بازیکنان را نمیشناختم. فقط با میکی کویین و ری رانسون آشنایی داشتم و در واقع هیچکدام از دیگر بازیکنان حاضر در دسته دوم را نیز نمیشناختم. در اولین روز تمرینات به تری مک گفتم:”وای، آنها خیلی خوب نیستند!” بعضی از بازیکنان مهارتهایی داشتند اما بیشتر آنها فاصله زیادی تا آن سطح داشتند. واقعیت این است که حتی با این که سالها بود بازی نکرده بودم اما خودم و تری مک بهترین بازیکنان حاضر در تمرین بودیم!
اما من این احساس را داشتم که میتوانم بهترین بازی را از آنها بگیرم و تیم را در دسته دوم نگه دارم که در آخرین روز فصل با پیروزی 1-2 برابر لستر محقق شد. ما فصل را چهار امتیاز بالاتر از منطقه سقوط به پایان رساندیم. فصل بعد صرفا به دنبال نجات دوباره از سقوط نبودم و در شب شروع فصل اعلام کردم که نیوکاسل را به لیگ برتر خواهم برد. با خوشحالی گفتم که به حرفم عمل خواهم کرد.
ما حالا تیمی با اعتماد به نفس بیشتر بودیم و بازیکنان بهتری چون راب لی، جان برسفورد، اسکات سِلارز و اندی کول داشتیم، در 11 بازی ابتدایی لیگ برنده و با هشت امتیاز اختلاف قهرمان شدیم. در بازگشت به لیگ برتر در فصل 94- 1993 میخواستم باشگاههای بزرگ را به مبارزه دعوت کنم خصوصا منچستریونایتد و سرمربیاش که سر الکس فرگوسن بود.
در یادداشتم در مجلههای روز بازی نوشتم:” مواظب باش الکس، ما در پی گرفتن جایگاه و جام تو هستیم” و منظورم واقعا همین بود. حالا نمیتوان چنین کاری کرد. تیمی که از چمپیونشیپ بیاید، هیچ امیدی برای به چالش کشیدن قهرمان لیگ برتر ندارد اما در آن زمان واقعا میشد برای این کار تلاش کرد.
ما میدانستیم که از نیمه پایینی لیگ بهتر هستیم و هدف این بود که در بالاترین رده ممکن کار را به پایان ببریم. ما استانداردهای بالایی تعیین کرده بودم و این موضوع به تمام بازیکنان و حتی مدیران القا شده بود. این اتفاق به حدی بود که داگلاس هال، جانشین مدیرعامل، به این جسارت رسیده بود که به تورین پرواز کرد تا روبرتو باجو را از یوونتوس جذب کند که در آن زمان بهترین بازیکن دنیا بود. او گفت:”میخواهی با من بیایی؟ ما میرویم تا باجو را به خدمت بگیریم.”
من گفتم:”میخواهید بروید و بی مقدمه در باشگاه را بزنید؟” برنامه واقعا همین بود! دور از انتظار نبود که او از حضورش در ایتالیا لذتی نبرد. وقتی برگشت گفت:” باور میکنی که آنها حتی من را ندیدند؟” بله، میتوانستم باور کنم چون اگر ما بودیم هم همین کار را میکردیم! اما ما بدون باجو بسیار خوب عمل کردیم چرا که من در همان زمان هم زوج هجومی رویایی با همکاری اندی کول و پیتر بردسلی را در اختیار داشتم که در کنار هم 55 گل در لیگ به ثمر رساندند تا ما در رده سوم جدول قرار بگیریم.
ما در آن زمان مانند یک نیروی عظیم منهدم کننده بودیم- وقتی در حمله بودیم قدرتمند و سرعتی عمل میکردیم. ما مشکلات را حل کرده و تیم را تا جایی که میتوانستیم تقویت کردیم. ما هرگز نتوانستیم بهترین بازیکنان را جذب کنیم- آنها همیشه به لندن یا منچستریونایتد میرفتند- بنابراین مجبور بودیم هوشمندانه عمل کرده و بازیکنانی را پیدا کنیم که باعث پیشرفت ما باشند.
در فصل بعد که 95- 1994 بود کمی لغزش داشتیم و در رده ششم کار را به پایان رساندیم اما در میانه فصل تصمیم گرفتم اندی کول را به منچستریوناید بفروشم. این شوک بزرگی بود اما من این احساس را داشتم که ما بهترین بازی را از او گرفتهایم. در تمرینات کمی با او مشکل داشتیم و او میخواست جدا شود. شاید مذاکراتی با او انجام شده بود. وقتی کسی را دارید که نمیخواهد در تیم بماند باید به او اجازه جدایی بدهید.
***
در تابستان 1995 بار دیگر تیم را تقویت کردیم تا برای حمله همه جانبه به قهرمانی لیگ برتر آماده شویم. ما لس فردیناند را از کیوپیآر جذب کردیم که 28 سال داشت اما تشنهتر از همیشه بود. من فیلیپه آلبرت را دوست داشتم، مدافع میانی بلژیکی اندرلخت که فکر میکردیم شانسی برای جذبش نخواهیم داشت اما توانستیم او را هم متقاعد کنیم که به جمع بازیکنان ما اضافه شود.
دیوید ژینولا یک سانتر کننده عالی بود. در ابتدا برخی افراد شک داشتند که بهتر از اسکات سلارز باشد اما آنها تنها به یک جلسه تمرین نیاز داشتند تا متوجه شوند که ژینولا بهتر است و ما خوش شانس بودیم که او را در نیوکاسل داشتیم.
همه چیز شبیه کالیدوسکوپ (زیبابین) بود- یک قطعه را حرکت میدهی و ناگهان تصویر ظاهر میشود. ما در آعاز فصل 96- 1995 در 9 بازی از 10 بازی ابتدایی لیگ به پیروزی رسیدیم تا در صدر جدول قرار بگیریم و در هشت ماه بعد همانجا ماندیم.
ما فوتبال هجومی جذابی ارائه میدادیم و من دوست داشتم کنار بشینم و آنها را از روی نیمکت تماشا کنم. از بسیاری جهات این تیم نمونه خودخواهی بود چون من تیمی ساخته بودم که دوست داشتم تماشایش کنم. من هرگز نمیتوانستم تیمی بسازم که به تساوی بدون گل برسد؛ این فوتبال نیست.
بازیکنان از آن لذت میبردند. جو مثبتی در باشگاه وجود داشت چون ما میدانستیم که میتوانیم هر تیمی را شکست دهیم. صحبتهای تیمی من کاملا ساده بود. من هرگز با افرادی که مدعی بودند چندان به تاکتیک توجه نمیکنم بحث نمیکردم چرا که این درست بود. ما همه این بازیکنان خوب را داشتیم بنابراین من نمیخواستم آنها را محدود کنم- شعار من این بود که به آنها اجازه بازی بدهم.
ما نحوه ایجاد مشکل برای حریف را بررسی میکردیم- این سبک مربیگری من بود. ما به آنها آزادی، اجازه بازی و اجازه این که خودشان باشند را میدادیم. من فقط میگفتم:” ما مهارت زیادی داریم اگر امروز برابر حریف ببازیم، قهرمانی از دست رفته است!” باور ما این بود که همه چیز به خودمان بستگی دارد- همه چیز به حمله کردن بستگی داشت. وقتی برای لیورپول بازی میکردم، بیل شنکلی منبع الهام بزرگی برای من بود و میگفت:” برو و نارنجک دستی را در سرتاسر زمین بیانداز.”
من با سیستم 2- 4- 4 و دو مهاجم بازی میکردم. ما در هیچ دیداری با ذهنیت دفاعی به میدان نمیرفتیم. این شاید جسارت بیش از حدی بود و همه بازیکنان از آن راضی نبودند- دارن پیکاک، مدافع میانی تیم، حتی به من گفت:” آقا، آیا هیچ امکانی وجود دارد که یک مدافع دیگر به خدمت بگیرید؟!” ما در اواسط ژانویه 12 امتیاز با منچستریونایتد در رده دوم فاصله داشتیم و به شکل اجتناب ناپذیری شروع به باور این موضوع کردیم که میتوانیم قهرمان شویم. همه میخواستند ما قهرمان لیگ شویم و در بسیاری از ورزشگاهها در بیرون و درون زمین تشویق میشدیم.
در 4 مارس 1996 وقتی یونایتد در یک دوشنبه شب به ورزشگاه سنت جیمزز پارک آمد، اختلاف ما پس از شکست 0- 2 برابر وستهام و تساوی 3- 3 در منچسترسیتی به 4 امتیاز رسیده بود. این یعنی پیروزی در خانه برابر یونایتد اختلاف امتیاز خوب 7 امتیازی را به وجود میآورد اما شکست باعث میشد اختلاف تنها به یک امتیاز برسد. این بازی بزرگی بود.
ما در نیمه اول واقعا آنها را آزار دادیم و ویران کردیم اما نتوانستیم راهی به دروازه پیتر اشمایکل پیدا کنیم که تمام توپها را مهار میکرد. در بین دو نیمه باور نمیکردیم که هنوز بدون گل مساوی هستیم. شش ماه بعد ما آنها را با 5 گل در سن جیمزز پارک در هم شکستیم اما صادقانه فکر میکنم که در این بازی بهتر بازی کردیم اما نتوانستیم گل بزنیم و در نیمه دوم اریک کانتونا یک گل زد تا پیروزی 0- 1 را به دست آورد. این اتفاق بسیار آزاردهنده بود.
این یادآوری دردناکی بود که یونایتد میدانست در دیدارهای پر فشار چطور پیروز شود و ما نمیدانستیم. تا زمانی که قهرمان نشدید، هرگز مطمئن نیستید که کاری را به پایان رسانده باشید و آنها بارها و بارها این کار را انجام داده بودند؛ بنابراین نترسیدند. ما چنین کیفیتی نداشتیم. اگر به تیم ما نگاه میکردید، آنها چه موفقیت خاصی کسب کرده بودند؟ تقریبا هیچ چیز.
ما در بازی بعدی با سه گل وستهام را در خانه شکست دادیم و سپس 0- 2 برابر آرسنال باختیم و پس از آن، در آن شب معروف، شکست ناراحت کننده 3- 4 برابر لیورپول را پذیرفتیم. ما باید از این که در آن زمین افتضاح، دو بار پیش افتاده بودیم، استفاده میکردیم اما هیچ چیزی به دست نیاوردیم. اِستَن کالیمور گل پیروزیبخش لیورپول را با غلبه بر پاول سرنیچک در تیر نزدیک به ثمر رساند و من حس میکردم او باید توپ را مهار میکرد. پاول هرگز فکر نمیکرد که من اعتماد کاملی به او داشته باشم و شاید حق با او بود.
من همیشه حس میکردم که باید دروازهبان بهتری در نیوکاسل داشتم اما هرگز موفق نشدم کسی را جذب کنم. در طول دوران حضور من در این باشگاه هرگز یک دروازهبان واقعا بزرگ نداشتیم. این توهین به پاول سرنیچک، شاکا هیسلاپ یا هیچکدام از سایر دروازهبانها نیست؛ این فقط واقعیت است. اگر ما پیتر اشمایکل را در دروازه داشتیم، قهرمان لیگ میشدیم حتی با این که او سر شلوغتر از این بود که برای ما بازی کند.
هیچ نیازی نیست که وانمود کنیم در آخر فصل ویران نشدیم. ما تحت تنشی باورنکردنی بازی میکردیم. موقعیتهایی برای بازیکنان به وجود میآمد که انتظار داشتید از آن استفاده کنند اما ما آنها را به راحتی از دست میدادیم.
***
باید چه کاری را به شکلی متفاوت انجام میدادم؟ صادقانه میتوانم بگویم هیچ چیز. گاهی به من گفته میشد که باید دفاعیتر بازی کنم اما من بازیکنان لازم برای بازی به سبکی دیگر را در اختیاز نداشتم. ما ساخته شده بودیم تا حمله کنیم و سه سال این کار را انجام داده بودیم.
مردم از من انتظار داشتند چه حرفی به بازیکنانم بزنم؟ بگویم:”خب بچهها، ما 12 امتیاز جلو هستیم و فوتبالی فوق العاده بازی میکنیم اما میدانید داستان چیست؟ من سبک بازی را تغییر میدهم، دیوید ژینولا را بیرون میکشم و یک دفاع دیگر وارد زمین میکنم.” منظورم این است که بیخیال! این اتفاق هرگز رخ نمیداد.
البته اگر کسی حالا به من بگوید که میتوانستم زمان را برگردانم، دو مدافع در زمین قرار بدهم و چند بازی بد به نمایش بگذارم؛ آنوقت شاید میشد یک جام برای نیوکاسل به دست آورد. ما یک سبک بازی داشتیم که ما را به آنجا رسانده بود و به همان وفادار ماندیم. ما کسانی بودیم که مردم را سرگرم میکردند. شاید تاریخ این قضاوت را داشته باشد که ما بیش از حد سرگرمی ایجاد کردیم و باید گاهی مغازه را میبستیم اما من بازیکنان کافی برای انجام این کار را نداشتم.
فاستینو آسپریا را در ماه فوریه با مبلغ 6.7 میلیون پوند از پارما خریدم تا در فتح لیگ به ما کمک کند. بعضی افراد معتقد بودند که حضور او باعث افت ما شد چون خیلی زود پس از آن شروع به شکست خوردن در دیدارها کردیم. اما این منصفانه نبود و در واقع یک توجیه و راه فرار به نظر میرسید. او باعث پیروزی ما در دیدارهایی هم شده بود که اگر نبود شکست میخوردیم.
یونایتد در پایان مارس جای ما را در صدر جدول گرفته بود بنابراین ما مجبور بودیم در تمام دیدارها پیروز باشیم. آنها با پیروزی 0-1 خانگی برابر لیدز در ماه آوریل، فاصلهشان را با ما افزایش دادند. الکس فرگوسن از عملکرد خوب و درخشان لیدز در این بازی آزرده خاطر شده بود.
اینطور که فهمیدم فرگی عصبانی واقعا از هاوارد ویلکینسون، سرمربی لیدز، خواسته بود که به کنفرانس مطبوعاتی پس از بازی برود و کم و بیش تایید کند که لیدز باید از خودش خجالت بکشد چون آنها باید هر هفته همین بازی را ارائه میکردند. تنها دلیلی که این کار را کرد این بود که میدانست ما هنوز باید به مصاف لیدز برویم؛ بنابراین معتقد بود که آنها در برابر ما با این قدرت بازی نخواهند کرد و میخواست آنها و تعهدشان را به چالش بکشد و تحریکشان کند تا ما را شکست دهند.
این واقعا من را آزرده کرد چون فکر کردم به فوتبال بیاحترامی کرده و معتقد است که بازیکنان به اندازه کافی تلاش نخواهند کرد. مفهوم این حرف این بود که آنها فقط برابر منچستریونایتد به سختی تلاش کردهاند. من موافق چنین چیزی نبودم- همه در برابر همه تیمها به سختی تلاش میکردند. این چیزی بود که من را بسیار عصبانی کرد. در 29 آوریل و پس از پیروزی 0- 1 ما برابر لیدز با دوربینهای اسکای برای مصاحبه روبرو شدم و اعتراف کردم که چقدر ناراحت و آزرده هستم. این مصاحبه به صحبتهای بیهوده و عصبانی من معروف شد.
این چیزی بود که گفتم:” وقتی شما کاری مانند حرفهایی که او درباره لیدز زد را با بازیکنان میکنید… من واقعا سکوت کردم اما چیزی را به شما خواهم گفت، وقتی آن حرفها را زد از چشم من افتاد. ما به چنین چیزهای متوسل نخواهیم شد. من به شما خواهم گفتم، اگر این را میبینید میتوانید همین حالا به گوش او برسانید، ما هنوز در حال رقابت برای این جام هستیم و او باید به میدلزبورو برود و تمام تلاشش را بکند و من به شما خواهم گفت، صادقانه عاشق این هستم که آنها را شکست دهیم. عاشق این هستم!”
حتی همین الان از این صحبتها پشیمان نیستم. چیزی که او گفت واقعا من را آزار داد و من اجازه بروز این ناراحتی را به خودم دادم- این احساسات خالص بود. این مصاحبه درحالی در کنار خط انجام شد که هدفون داشتم و مردم معمولا در این مواقع بلند حرف میزنند- شما متوجه نمیشوید که چقدر بلند حرف میزنید. پس از آن سوار اتوبوس شدم، مصاحبه را دیدم و باور نمیکردم که در حال دادن زدن بودم (از اینجا تماشا کنید).
چیزی که من را آزار میدهد این است که این داستان ساخته شد که من به خاطر این مصاحبه باعث از دست رفتن قهرمانی نیوکاسل شدم چون تیمم را عصبی و معذب کردم که واقعا درست نبود. یونایتد در فاصله یک بازی به پایان فصل با سه امتیاز از ما پیش بود و در حالی که ما هنوز دو بازی دیگر داشتیم، تفاضل گل آنها نکته مهم دیگری بود. قهرمانی در واقع همان زمان از دست رفته بود.
آنها در هفته آخر باید به مصاف میدلزبورو میرفتند که برایان رابسون، اسطوره سابق یونایتد، هدایتش را بر عهده داشت و باید پیروز میشدند. در حالی که ما امیدوار بودم شکست بخورند و ما برابر ناتینگهام فارست و تاتنهام در دو بازی آخر به پیروزی برسیم. این اتفاق هرگز رخ نمیداد. سر الکس از خط قرمز عبور کرده و همین باعث ایجاد تفاوت بین ما شده بود. او به این شکل 13 قهرمانی در لیگ برتر به دست آورد و من هیچ جامی کسب نکردم.
من کینهای از او ندارم. من نمیگویم که دوست هستیم- ما برای شام بیرون نمیرویم و هرگز دوستان نزدیکی نشدیم- اما یک احترام متقابل وجود دارد. او آن زمان از من خواسته که لطفی در حق یک خیریه که دوستش اداره میکرد، انجام دهم و من این کار را کردم.
مردم میگویند ما آن قهرمانی را از دست دادیم، اما یونایتد آن را کسب کرد. به رکورد آنها پس از کریسمس نگاه کنید- آنها پشت سر هم پیروز شدند. آنها در روز آخر با نتیجه 0- 3 به پیروزی رسیدند؛ در حالی که ما برابر تاتنهام مساوی کردیم تا با 4 امتیاز اختلاف نایب قهرمان شویم.
در آخرین روز فصل 96-1995 جام قهرمانی لیگ برتر در ورزشگاه سنت جیمزز پارک بود هرچند ما هرگز نتوانستیم آن را ببینیم. لیگ یک نسخه از آن را آورده بود که اگر ما توانستیم در آخرین بازی برابر تاتنهام به پیروزی برسیم و منچستریونایتد در میدلزبورو ببازد بتواند جام را به ما بدهد. اما ما فقط یک تساوی گرفتیم و یونایتد در ورزشگاه ریورساید پیروز شد و جام قهرمانی واقعی را دریافت کرد. ما هرگز نتوانستیم حتی نگاهی به آن نسخه بیاندازیم؛ چون در راهروهای درونی سنت جیمزز پارک قرار داده شده بود و سپس بدون این که حتی نگاه ما به آن بیفتد از آنجا برده شد. برای مدتی طولانی از فصل ما در آستانه کسب جام بودیم- ما 12 امتیاز با یونایتد در صدر جدول فاصله داشتیم و فوتبالی باورنکردنی بازی میکردیم- اما نتوانستیم به جام برسیم. وقتی حالا به آن فصل نگاه میکنیم چیزهایی برای افتخار کردن وجود دارد اما هنوز درباره چگونگی از دست رفتن قهرمانی کابوس میبینم.
تمام شرایط و احوالات در آن روز متفاوت بود چرا که میدانستیم قهرمانی از دست رفته است. در سوت پایان از این که دور افتخار بزنم، متنفر بودم چون فکر نمیکردم منصفانه باشد. من باید در آخر فصل از هواداران تشکر میکردم اما ناامیدی و ناراحتی چنان شدید بود که نمیخواستم در آن اطراف راه بروم.
در آن زمان هیچ چیزی برای نشان دادن یک فصل فوق العاده نداشتیم چون در آن زمان حضور در رتبه دوم حتی سهمیه لیگ قهرمانان را نیز به همراه نداشت اما از سوی دیگر من هنوز به چیزی که به دست آورده بودیم، افتخار میکردم. آنها میگویند هیچکس نایب قهرمان را به خاطر نخواهد آورد اما مردم ما را در آن فصل به خاطر دارند. ما دومین تیم محبوب همه بودیم. آنها همیشه سرگرمی و سبک بازی ما را به یاد خواهند داشت.