داستان توتو اسکیلاچی؛ تابستانی که ایتالیا یک قهرمان سیسیلی داشت
هفتیک-” بعضی وقتها از خودم میپرسم:”چطور اتفاق افتاد؟ واقعا برای من چنین اتفاقی افتاد؟” واقعا از خودم میپرسم، چون برای من یک چیز کاملا غیرمنتظره بود. نمیتوانستم آن را بیان کنم. ایتالیایی را خوب صحبت نمیکردم و اصلا نمیدانستم چطور باید آن را توضیح بدهم.” اگر فقط یک نگاه باشد که بشود این حرفها را از آن خواند- یک نگاه که در آن شادی و شگفتی و “چطور ممکن است؟” درهم قاطی شده باشد- آن نگاه چشمهای وحشی سالواتوره اسکیلاچی دهه 90 ایتالیاست.
آن آدمک سبز، قرمز و سفید را فراموش کنید. با تمام تلاشهای تبلیغاتی که انجام شد، سمبل اصلی جام جهانی 1990 که ایتالیاییها در خانه برگزار کردند، یک سیسیلی خوشقیافه به نام توتو از آب درآمد. اسکیلاچی که آن موقع 25 ساله بود، قبل از شروع بازیهای جام جهانی فقط یکبار برای تیم ملی ایتالیا بازی کرده بود. پس از آن رقابتها هم او فقط یک گل ملی دیگر به ثمر رساند. با این حال او جام 1990 را با دو جایزه توپ طلا به عنوان بهترین بازیکن و کفش طلا بخاطر 6 گلی که به ثمر رساند، به پایان برد. ال جورنو، روزنامه صبح میلان، در تحلیل جام جهانی 1990 نوشته بود:” کدامیک غافلگیری بزرگتری بود؟ اسکیلاچی یا کامرون؟”
در بین گلزنان جام جهانی 1990 ایتالیا، فقط روژه میلا، بازیکن تیم ملی کامرون، بود که از نظر تاثیر روی بینندگان جهانی با اسکیلاچی رقابت میکرد. چشمان اسکیلاچی داستانی برای گفتن داشتند. او با خنده میگوید: «همه به من میگویند که یکی از آن نگاههای وحشیام را بیایم، در واقعیت آن نگاه از چیزهای بسیاری میگفت. بیانی عمیق از زندگی پسری بود که گرسنگیهای زیادی پشت سر گذاشته بود تا موفق شود و خوب از پسش بربیاید و مهمان خانه مردم سراسر دنیا بشود.”
امروز وقتی که در دفتر مدرسه فوتبالش در پالرمو مینشینیم، همان چشمهای سبز- که آشناترین قسمت صورت مردی هستند که بعد تب گلزنیاش در 1990 بسیار تغییر کرده- دوستانه برق میزنند. بعد از چندباری کاشت مو و همینطور یک جراحی پلاستیک که شایعه شده انجام داده، این مرد پنجاه و چند ساله روبروی من اندکی پیرتر از بیست و پنج سالگیاش، به نظر میآید. آن موقع او در بین مو درخشانهای اصیل پیراهن لاجوردی تیم ایتالیا، شبیه به سگی با نژاد نامعلوم بود.
“من تیپ و قیافهام را عوض کردهام.” و چیزی را میگوید که آن را پیشاپیش از موج موهای تیره و سبیل مکزیکیاش میشود فهمید. او اضافه میکند:” این روزها دوست دارم به خاطر کارم خوشسروظاهر باشم.” این همان اسکیلاچیای است که در برنامههای تلویزیونی ظاهر میشود. او در یک مسابقه تلویزیونی مخصوص افراد مشهور (ایزولا د فاموسی) نفر سوم شد و در سال 2004 در یک سریال تلویزیونی نقش سرکرده یک گروه مافیایی را بازی کرد.
او چنین توضیح میدهد:” بعد از اینکه دوران بازیام تمام شد، میخواستم از نظر ظاهری به خودم برسم. دوست دارم کارهایی برای دل خودم انجام بدهم نه برای بقیه. من عاشق اسم و رسم نیستم و دوست ندارم مدام توی چشم باشم. من کاملا محافظهکار هستم. اما اگر بخواهی جلو بیفتی باید از این کارها بکنی و قایم نشوی. جنبه ظاهری یک قسمت مهم دیگر قضیه است. و خوب است که از آدمها بشنوی که از سنات جوانتر بهنظر میرسی.”
به یک معنا، اسکیلاچی یک بار کل مسیر را طی کرده و به جایگاه دوران جوانیاش بازگشته است. مدرسه فوتبال توتو اسکیلاچی در مرکز ورزشی لویز ریبولا پایهگذاری شده است. جاییکه او، به مدت 6 سال، از یازده سالگی برای تیم محلی AMAT بازی کرده است. بعد از ترک کردن ژاپن، آخرین جاییکه در آن به طور حرفهای فوتبال بازی کرد، او به شهر زادگاهش برگشت و مدرسه خودش را تاسیس کرد. حالا او یک زمین چهارفصل با اندازههای استاندارد و دو زمین کوچکتر دارد که مخصوص پسرهای پنج تا هفده ساله است.
بیرون دفتر یک درخت نخل قرار دارد. در کلوپ بغلی، پدرش، که بیشتر به اسکیلاچی که ما میشناسیم شبیه است تا اسکیلاچی فعلی، نوشیدنی سرو میکند. یک ردیف پیراهن پشت سر اسکیلاچی به دیوار نصب شده است، که بیشتر نام مهاجمان را بر خود دارند: کاوانی، میکولی، کلوزه، جووینکو، میلیتو. (دو تا پیراهن متعلق به نامی کمتر شناخته شده هستند. دی ماریانو که فارغالتحصیل یکی از مدرسه فوتبالهای اسکیلاچی است و حالا برای تیم نوارا در سری B بازی میکند، فرانچسکو دی ماریانو)
روی دیوارهای کلوپ پر از خاطرات مربوط به اسکیلاچی است: عکس با پاپ ژان پل دوم، با روبرتو بایو، با یوونتوس در قهرمانی اروپا، با پیراهن آبی-مشکی اینتر و در پیراهن آبی کمرنگ جوبیلو ایواتا، باشگاهی در لیگ ژاپن که او چهار سال برایش بازی کرد. او اینطور میگوید:” اگر داستان من تعریف بشود، شبیه به قصههای پریان به نظر خواهد رسید.” فوتبال محل اغراق و بزرگنمایی است اما این قضیه فرق میکند. وقتی ایتالیا در 1982 قهرمان جام جهانی شد، او به تازگی از AMAT جدا شده بود تا به اولین تیم حرفهایاش، مسینا، بپیوندد.
” وقتی من در این مرکز ورزشی شروع به بازی کردم، یازده ساله بودم. وقتی هفده ساله شدم، در ماه ژوئن، حول و حوش شروع جام جهانی 1982، با مسینا قرارداد بستم. من پیروزی ایتالیا را در مرکز شهر با دوستانم جشن گرفتم. روی یک اتوبوس با پرچم ایتالیا در حالیکه هرلحظه ممکن بود بیفتم و بمیرم. هیچوقت فکر نمیکردم چنین چیزهایی به دست بیاورم. من فقط عاشق فوتبال بازی کردن بودم. من سریع بودم و میتوانستم دریبل کنم. دوست داشتم با مدافعان شاخ به شاخ شوم. مسینا مرا با 18 میلیون لیر خرید که میشد حدودا 9000 یورو.”
اگر آن موقع پشت سر گذاشتن یا قرار گرفتن در یک جایگاه با پائولو روسی، برنده کفش طلای 1982 یک خیال خام بود، اسکیلاچی حتی موقع بازی برای تیم ایتالیا در سال 1990 هم انتظار چنین چیزی نداشت. او اینطور به یاد میآورد:” تلویزیون و روزنامهها شروع کرده بودند اسم مرا تکرار کنند. اما من مطمئن نبودم. آن سال یوونتوس با من قرارداد بسته بود و من یک فصل عالی را پشت سر گذاشته بودم: ما قهرمان اروپا شده بودیم و من 21 گل به ثمر رسانده بودم. 15 تا هم در سری A ایتالیا. من آخرین بازیکنی بودم که به تیم دعوت شد و تنها بازیکنی که فصل قبلش در سری B بازی کرده بود.”
وقتی فصل تمام شد یکی از مدیران یوونتوس آمد که اسامی دعوت شدگان به تیم ملی را بخواند. او صدا زد:” تاکونی، ماروچی، د آگوستینی.” و بعد از رختکن رفت بیرون. ناگهان دوباره سرو کلهاش پیدا شد:”راستی یادم رفت، اسکیلاچی هم هست!” من فریاد زدم:”خفه شو بابا!” من حتی نباید روی نیمکت تیم ملی میبودم چه برسد به داخل زمین. با این حال در جلسات تمرین برای مربی یک مشکل ایجاد کردم و او مرا نیمکتنشین کرد.برای من همان هم اتفاق بزرگی بود. در بازی اول مقابل اتریش، بازی بدون گل مساوی بود. من روی نیمکت بودم و در دقیقه 74 بازی ویچینی (سرمربی وقت تیم) مرا صدا زد و وارد زمین شدم و پاس جانلوکا ویالی را گل کردم. پاسکاری قشنگی بود. من بین دو مدافع میانی درشت بودم و او توپ را سانتر کرد سمتم و من با ضربه سر کوبیدم توی دروازه. خیلی لذتبخش بود.” این ضربه او به توپ در جام جهانی 1990 بود.
***
اسکیلاچی حتی تا مارس 1990 برای تیم ملی ایتالیا بازی نکرده بود. درواقع تنها در یک بازی دوستانه با انگلیس در 1989 به عنوان یک بازیکن سن بالا در تیم زیر 21 سال امتحان شده بود. نکته قابل توجه دیگر این است که آن موقع در زمین گلداستون برایتون، پل گاسکوئین برای تیم انگلیس بازی میکرد. و این گاسکوئین بود که بعد از 44 دقیقه به اولین بازی ملی اسکیلاچی پایان داد. “او یک لگد حواله ساق پایم کرد. و من سه تا بخیه خوردم. من خیلی گاسکوئین را دوست داشتم چون او به فوتبال به عنوان یک نمایش بزرگ نگاه میکرد. آن موقعها بازیکنان بزرگی وجود داشتند. بازیکنان برای روحیه رقابت بود که بازی میکردند، برای عطش بازی، برای پیراهن. امروز دیگر آن طور نیست. از لحاظ فنی به آن خوبی نیستند. امروز فوتبال بیشتر درباره قدرت بدنی، سرعت و دویدن است.
الان دیگر مهاجمان اصیل وجود ندارند. بازیکنان در تمام وظایف سهیم میشوند. همه میکشند عقب، دفاع میکنند، در حمله و ایجاد فشار روی تیم مقابل با هم هستند. و خیلی از بازیکنان خسته میشوند. دیگر خبری از مهاجمی که فقط مهاجم باشد، نیست. من خودم آن شکلی بودم. بعضی وقتها کل بازی خبری از من نبود اما وقتهایی که سر و کلهام پیدا میشد، بازی را میبردم.”
اسکیلاچی تواناییهای مورد نیاز برای شکوفا شدن در سطح جهانی را داشت. جیوانی آنیلی، مدیر باشگاه یوونتوس در سال 1989 موقع انتقالش از مسینا به تورین، به او گفت:” تو گل زدن توی خونت است. از غرایز طبیعیات پیروی کن و مطمئن باش که دستاوردهای بزرگی در راه است.” غرایز او در جام جهانی 1990 سرراست بودند: فقط برو گلش کن. او بیشترین ضربه به سمت دروازه را داشت (21 بار، برابر با رکورد یورگن کلینزمن. همچنین 12 ضربه داخل چهارچوب).
کاپیتان تیم ملی ایتالیا در جام جهانی، جوزپه برگومی، اینطور به یاد میآورد: من با توتو در اینتر بازی کردم، و سبک او بازی کردن از روی غریزه بود و چندان سبک سنگین کردنی در کار نبود. نمیتوانستی او را اسیر چارچوبی بکنی، باید میگذاشتی بازیاش را بکند. میدانید از آنجور پسرهایی که فقط میخواهند توپ را بگیرند، غیرقابل پیشبینی هستند، از 30 متری دروازه شوت میکنند و گل میشود: اسکیلاچی چنین چیزی بود. او بیقید و پرانرژی بود و بازی کردن در کنارش حس خوبی داشت.”
آلدو سرنا، همتیمی و مهاجم دیگر تیم ایتالیای جام جهانی 1990، همینطور فکر میکند:” اسکیلاچی یک بازیکن آنارشیست بود که نمیتوانستی در قالب بازی تیمی جایش بدهی، اما او به طرز باورنکردنی سریع و همیشه آماده شوت زدن بود و این لحظه طلایی او بود. همچنین او حمایت تماشاچیها را داشت چون در یوونتوس بازی کرده بود که در سراسر کشور هوادار دارد.”
اکنون زمان درخشش او فرارسیده بود. او بازی دوم تیم در مقابل ایالات متحده را به عنوان ذخیره روی نیمکت آغاز کرد. در دقیقه 52 بازی در یک تعویض با آندرهآ کارنواله، مهاجم ناپولی، وارد زمین شد؛ در حالی کارنواله خطاب به نیمکت تیم ایتالیا فریاد میزد:” چه غلطی دارید میکنید؟”
با اینکه اسکیلاچی در برابر ایالات متحده گلی به ثمر نرساند، اما طوفان خشم کارنواله و پنالتیای که ویالی از دست داد به معنای این بود که هیچ کدام از این دو مهاجم در بازی بعدی مقابل چکسلواکی در ترکیب اصلی حضور نخواهند داشت. در عوض، برای اولین بار اسکیلاچی بازی را همراه با مهاجم دیگر، روبرتو باجو، که در دو بازی قبلی به عنوان ذخیره نیمکتنشین بود، در بین 11 نفر اصلی آغاز کرد. در فصل 90-1989، هر دو آنها به عنوان گلزنان برتر سری A، فصل را به پایان رسانده بودند. 9 دقیقه پس از شروع بازی، اسکیلاچی یک گل دیگر زد؛ با شروع و پایانی خیرهکننده. بازی با نتیجه 0-2 به پایان رسید و جایگاه ایتالیا به عنوان تیم اول گروه A تثبیت شد.
اسکیلاچی درباره باجو، که او هم اولین تجربه حضورش در جام جهانی را پشت سر میگذاشت، چنین میگوید:” ما “دوقلوهای گلزن” بودیم. ما یک فهم و درک مشترک بینظیر با هم داشتیم. همیشه دنبال این حرکات ترکیبی کوچک بودیم، چه موقع تمرین، چه موقع بازی. او کمتر از من بازی کرد اما باید خیلی بیشتر در جام جهانی بازی داده میشد؛ چون با حضورش تغییر ایجاد میکرد. او یک ورزشکار خیلی خوب بود، یک حرفهای و یکی از بهترین بازیکنان تاریخ ایتالیا از نظر من.”
اسکیلاچی موقعیت گلزنیاش در آن شب را تماما مدیون قدرت پیشبینیاش بود. وقتی جوزپه جانینی کرنر روبرتو دونادونی را با یک ضربه والی زد، توپ تا سمت راست محوطه شش قدم رسید و اسکیلاچی که دقیقا متوجه میزان اوج گرفتن و شتاب توپ شده بود، از ضربه سر برای تمام کردن کار استفاده کرد. سپس او تا خط کنار زمین دوید تا خودش را در بغل تاکونی، دروازهبان ذخیره، که قبل از بازی در رختکن به او گفته بود که آن شب قرار است گل بزند، بیندازد.
بعد از بازی اسکیلاچی به خبرنگاران گفت: “به من نگویید پائولو روسی جدید!” اما چنین مقایسهای غیرقابلاجتناب بود. و او جایگاه خودش به عنوان محبوبترین مرد ایتالیا را در بازی 25 ژوئن مقابل اروگوئه پررنگتر کرد؛ بازیای که در آن، او و سرنا در گلزنی سهیم بودند. مثل همه بازیهای دیگر آن تابستان، اسکیلاچی خودش را با تماشای فیلمهای راکی و گوش دادن به موسیقی متنش برای مقابله با تیم اهل آمریکای جنوبی آماده کرد. وقتی به عقب نگاه میکند، او در داستانش طنین یک اسب اصیل جنگاور ایتالیایی را داشت:” موسیقی به من کمک میکرد تا آمادگی روانی لازم را پیدا کنم و بتوانم با تمرکز و آمادگی بروم توی زمین و بجنگم. بعد وارد زمین که میشدم با هیچکس چشم در چشم نمیشدم. کمی خودم را شبیه به راکی میدیدم؛ خودم را در موقعیت او تصور میکردم. در یک آن از هیچکس تبدیل به کسی میشدم. مثل فیلمها بود، هرچند در واقعیت.”
حمله انفجاری اسکیلاچی در مقابله اروگوئهایهای سرسخت در دقیقه 65 فرارسید و به دلیل سرعت و سادگیاش میخکوبکننده بود. باجو شوت بلند دروازهبان تیم، والتر زنگا، را دریافت کرد و با یک حرکت درخشان توپ را به سرنا داد و سرنا توپ را از بین پاهای بازیکن رقیب به اسکیلاچی رساند- او هم با عکسالعملی سریعتر از دو مدافعی که در نزدیکیاش بودند، توپ را گرفت و با یک ضربه تماشایی از روی قوس محوطه جریمه شوت کرد و آن را از بالای دستهای کشیده دروازهبان اروگوئه، فرناندو آلوِس، عبور داد. تِرِوِر فرانسیس، که بازی را برای ITV گزارش میکرد، گفت:” خیلی زود ضربه را زد، دروازهبان انتظارش را نداشت.” (از اینجا تماشا کنید)
به اندازه یک پلکزدنِ چشمهای وحشی توتو طول نکشید که او زیر پیراهنهای آبی همتیمیهایش محو شد. او میگوید:” یک چیز غریزی بود. بهش فکر نکردم. توپ آمد و مثل هر مهاجم دیگری من با پای چپ بهش ضربه زدم و یک گل عالی به ثمر رساندم. حتی گزارشگر تلویزیون هم غافلگیر شده بود.” روزنامه گاتزتا دلو اسپورت چنین تیتر زد:” توتو: داستان ادامه دارد.” روزنامه به خوانندگان خود اطلاع داد که توتو در نظرسنجی محبوبترین بازیکن آتزوری، جای فرانکو بارهسی را گرفته است.
***
زندگینامه خود-نوشتِ اسکیلاچی،” Il gol è tutto “، با این جمله آغاز میشود:” تو فالکون را کُشتی.” این حرف را جیووانی تراپاتونی، سرمربی آن وقتش در یوونتوس، گفته بود. فالکونِ مذکور قاضی جیووانی فالکون، مقام قضایی ارشد در بررسی پروندههای مرتبط با مافیا بود که در یک بمبگذاری به همراه همسر و سه افسر پلیس اسکورتش، در بزرگراهی از مبدا فرودگاه پالرمو (که اکنون به اسم او و قاضی کشتهشدهی دیگر، پاولو بورسلینو، نامگذاری شده) به قتل رسیدند. آن روز، 23 می 1992 بود.
اسکیلاچی که آن مکالمه را به یاد میآورد، به من اینطور میگوید:” او این حرف را زد چون از اتفاقی که افتاد ناراحت بود. بدون اینکه زیاد فکر کند آن را گفت. من خیلی جدی نگرفتم. در واقع پاسخ دادم:” آقا، من امروز با باجو بودم. میتوانید از او بپرسید. من امروز کسی را نکشتم.” پالرمو یک شهر پرماجرا بود که اتفاقات زیادی در آن میافتاد. من دوست ندارم که مردم پالرمو را به مافیا ربط میدهند. مردمان خوبی اینجا هستند. اینجا یک جای عالی است، یک شهر فوقالعاده؛ و هرجایی خوبی و بدی خودش را دارد. در آن لحظه واقعا برای پالرمو ناراحت بودم.”
به عنوان یک سیسیلی که در شمال ایتالیا بازی میکرد، اسکیلاچی مکررا مورد توهین قرار میگرفت. هواداران فریاد میزدند:” اسکیلاچی لاستیک میدزده.” ماجرا مربوط بود به دستگیری برادر اسکیلاچی، جوزپه، که به دوستانش یک آچار قرض داده بود و آنها دقیقا لاستیک دزدی کرده بودند.” من در تورین یک آپارتمان داشتم. یک بار گرافیتیای روی دیوار خانهام کشیده شده بود: “ترون!”[توهینی به مردم اهل جنوب ایتالیا به معنای دورهگرد]. اما من به “ترون” بودن خودم افتخار میکردم. من متوجه بودم که این مربوط به فوتبال است. همیشه یک جور کلکلی بین تورین و یوونتوس وجود داشته و من با خودم میگفتم:” اگر به من توهین میکنند بخاطر این است که از من میترسند.
در ایتالیا همیشه یکجور خصومت و نژادپرستی بین شمال و جنوب ایتالیا وجود داشته است. این نکته را در نظر بگیرید که بسیاری از سیسیلیها به نقاط مختلف دنیا مهاجرت میکنند، مثلا به ایالات متحده، و پیشرفت میکنند. آدمهایی که اولش یک پول سیاه در جیبشان نبوده و بعدش چمدانهای پراسکناس به دستشان است.”
با این اوصاف، به مدت یک ماه در تابستان 1990 ایتالیا یک قهرمان سیسیلی داشت. در حال و هوای موج جام جهانی 1990، مجله چپگرای کوریره موندیال به کنایه تیتر زده بود:” اسکیلاچی مسئلهی سیسیل را حل میکند.” (شکاف مذکور هنوز وجود دارد: در سال 2015 پایینترین میانگین درآمد سالانه خانوار در ایتالیا با 21950 یورو متعلق به سیسیل بود؛ در پیدمونت، ناحیهای که تورین در آن واقع شده، این رقم 30260 یورو بود.)
اسکیلاچی زمانی که به دلیل ماجرای کشته شدن دوست دوران کودکیاش به دست پلیس به سیسیل بازگشت، دوباره خود را در جهانی یافت که بعد از شب 25 ژوئن بازی برابر اروگوئه را پشت سر گذاشته بود. او به یاد میآورد:” دوستم در بچگی مشکلاتی داشت. موقعی که ما با هم فوتبال بازی میکردیم، او همیشه من را بابت قابلیتهایی که در من میدید، تشویق میکرد. همیشه به من میگفت که اگر فوتبالیست نشوم، من را میکشد. زندگی در محله ما آسان نبود. آدمهای خوب و بد وجود دارند. و آدمها مسیرهای بسیار متفاوتی از هم در پیش میگیرند.”
اسکیلاچی تقریبا به مدرسه نرفت و در عوض از سن یازده سالگی کار میکرد:” هر روز با پدربزرگم کار میکردم. من کار کردن را دوست داشتم؛ هیچ علاقهای به مدرسه رفتن نداشتم. نقطه قوت من نبود. من همه جور کاری میکردم.” اولین کار او، جمع کردن تنگهای شراب، در بارِ، محل کار پدربزرگش بود. مدتی هم به عنوان شاگرد شیرفروش ساعت چهار صبح از خواب بلند میشد تا در رساندن شیر صبحانه کمک کند. به خاطر این طور کارها بود که در 25 سالگی آن قدر مسن به نظر میرسید.
او داستانش را اینطور ادامه میدهد: “زندگی کردن در یک محلهی فقیر این شکلی است. با وجود این مشکلات، کاملا ممکن بود که از راه به در شوی، اما فوتبال زندگی من را تغییر داد.” حقیقتا فوتبال زندگی او را نجات داد: در زندگینامه خود-نوشتش، او به یاد میآورد که یک بار در یک دعوا، یکی از رقبای دوران نوجوانیاش با یک اسلحه به دنبال او به محلهشان آمده بود. اسکیلاچی آن موقع در باشگاه فوتبال بود- همین باشگاهی که ما الان در آن نشستهایم- و داشت تمرینات اضافی شوتزنی انجام میداد.
پالرمو الان یک شهر عالی برای گذراندن تعطیلات آخر هفته است: تاریخ، معماری، آشپزی، دریا، نور آفتاب. برای روشن کردن منظورم، مثلا بگویم که در یک لحظه فوقواقعی،چند ساعت قبل از ملاقاتم با اسکیلاچی، سارا گرین، مجری سابق برنامهی کودک بلو پیتر، را دیدم که در حال پیادهروی آواز”والوره” را میخواند. به فاصله یک پیادهروی ده دقیقهای از کنار تالار اپرای پالرمو، تئاترو ماسیمو، ال کاپو قرار گرفته است؛ محلهی تجاریای که توتو پنج سال اول عمرش را در آن گذراند و در خیابانهای باریک آن شروع به کار کردن با پدربزرگش کرد. آنجا بود که او برای توپبازی روی سنگفرشهای محوطهی کلیسای اصلی، “چاییسا دی سانتا ماریا دلا مرسده”، با پسرهای دیگر جمع میشدند و داد کشیش را سر استفاده کردن از در قهوهای رنگ بزرگ کلیسا به عنوان دروازه در میآوردند.
ته ویا کاپوسینلا یک خیابان سرازیری است که به موازاتش فروشندهها بساط کردهاند. دو مرد در حال شستن ماهی در سطلهای پلاستیکی هستند، کنارشان یک دستفروش 9 جور زیتون عرضه میکند. یک مرد با موهایی یکدست سفید و دهانی با جای خالی دندانها یک لحظه از فروختن فرچههایش دست کشید تا به من اشاره کند و بگوید: “وقتی بچه بود آنجا بازی میکرد.”
چندقدمی خیابان، بار کاسیا قرار دارد؛ مکانی با تزئینات ساده و ورودیای که به وسیله داربست و ورقههای آهن بسته شده. داخل بار روی دیوار سرامیکی متوجه یک برچسب “ایتالیا 1990″ میشوم. پشت پیشخوان سالوو ایستاده است. به من میگوید که مادربزرگش، یک اسکیلاچی بوده و از این طریق یک نسبت دوری با توتو دارد. سالوو با لحنِ حسرتآمیزِ مضحکی میگوید:” با او فوتبال بازی میکردم. من از او بهتر بودم. 16 سالم که بود، به تیم ورسه در سری B رفتم. پایم از سه جا شکست.” مردی چاق و کممویی که کنار من نشسته به نشانهی همدردی سر تکان میدهد. او میگوید:” ci voule fortuna. باید شانس داشته باشید.”
تابستان 1990، هزارتوی تنگ این خیابانها، مملو از پرچم ایتالیا بود. یکی از بین خودشان، خوششانسترین آنها شده بود. و اسکیلاچی یک احساس وجد با خود به جزیره زادگاهش سوغات آورد: یک اسباببازی که از یکی از اعضای تیم ملی ایتالیا دریافت کرده بود، یک تلفن همراه. ” به همهی بازیکنان یک تلفن همراه داده شد و آن موقع همچین چیزی خیلی غریب و تازه بود.”
اولین تماس او بعد از هر بازی به پدر و مادرش در سیسیل بود. در طی آن تماسها او صدای موج وجد و شادمانی را در خیابانهای اطراف خانهشان در CEP، ایالت محل سکونتشان در شمال غربی پالرمو، میشنید. ” تو صدای اشتیاق را میشنیدی. و آنها در آوازهایشان من را با پله مقایسه میکردند: در این آوازی که میگویم، به وزن آهنگ “eine kliene nachtmusik” موتزارت، میخواندند:” noi abbiamo un sicilino che/ gioca al calico meglio di pele. ترجمهاش میشود: ما یک سیسیلی داریم که بهتر از پله فوتبال بازی میکند.”
پدرم در محلهای در نزدیکی اینجا زندگی میکند. وقتی من گلی میزدم او نمیرفت وسط محل تا مثل بقیه خوشحالی کند؛ میرفت روی تراس بالا سر آن آدمها و آنها برایش دست تکان میدادند. انگار که پاپ باشد. دیدن علاقه مردم به من و پدرم خیلی احساسی بود. من حقیقتا اشک شوق میریختم. انگار همهاش از قبل در سرنوشتم معین شده بود. من در “پلاک 19 ویا لا سفرا “در پالرمو زندگی میکردم. سفرا یعنی توپ و 19 شماره پیراهن من در جام جهانی بود. من کامل رشد نکرده بودم که به دنیا آمدم، در هفت ماهگی. و شمارهی پیراهنم هم در مسینا 7 بود.
داستان من عین فیلمهاست. اما واقعیت دارد چون زندگی من از رو به آن رو شد. حتی تولد پسرم ماتیا در جام جهانی افتاد [تولدی که چند ساعت بعد از بازی برابر اروگوئه بود و اسکیلاچی به آن نرسید] و من از مسینا در سری B به یوونتوس و از آنجا مستقیما به تیم ملی رفتم و ستاره تیم شدم. تکرار همچین داستانی غیرممکن است. من خودم را در دنیای جدیدی یافتم. من قهرمان جام جهانی بودم؛ کفش طلا، بهترین بازیکنان رقابتها، نفر دوم توپ طلا. من در موقعیتی بودم که نمیتوانم وصفش کنم، به من خواهید گفت که نمیتواند اتفاق افتاده باشد.”
***
” لطفا مرا از این رویا بیدار نکنید.” تیتر گاتزتا دلو اسپورت بعد از گلش در بازی یک چهارم نهایی مقابل جمهوری ایرلند بود، اما رویا تمام شد. با اینکه گلهای دیگری در مقابل آرژانتین و انگلیس به ثمر رسید اما گل آخر او مقابل انگلیس از روی نقطه پنالتی، نه در دیدار فینال، که در دیدار ردهبندی به ثمر رسید. نیمه پر لیوان این بود که این اتفاق باعث شد که با عبور از توماس اسکوراوی از تیم چکسلواکی، جایگاه او به عنوان بهترین گلزن جام تثبیت شد. او میگوید:” ما به جایگاه سوم رسیدیم و من توانستم کفش طلا را بگیرم. البته که برای من اتفاق بزرگی بود اما حاضر بودم آن را بدهم و در فینال بازی کنم.”
آن تابستان خارقالعاده با تعطیلاتی در قصر ویکتوریو امانوئل دی ساویا، شاهزادهی ناپل و پسر آخرین پادشاه ایتالیا، امبرتوی دوم، به پایان رسید. بعد از آن، واقعیت ضربهاش را وارد کرد. او چنین دنیا بعد از جام جهانی را توصیف میکند:” آن سال فاجعه بود. انگار یک ساختمان روی سرم ریخته بود. سخت بود که با قضیه کنار بیایم چون انتظار چنین چیزی را نداشتم. من فقط میخواستم بخشی از تیم باشم، نمیخواستم آنقدر پیش بروم. در طول جام جهانی، همهی این خبرنگاران، رسانهها و تلویزیون دورهام کرده بودند و من با خودم میگفتم:” چه اتفاقی دارد میافتد؟” کنترل کردنش از بازی در جام جهانی سخت تر بود. وقتی از من دعوت شد که به تلویزیون بروم من خجالتزده بودم، چون چندان تحصیلات درستی نداشتم. شهرت جهانی سختترین چیز بود.
بعد از جام جهانی من دیگر “اسکیلاچی مسینا” نبودم، “اسکیلاچی جام جهانی” بودم، و همه از من انتظار داشتند کارها را متفاوت از قبل انجام بدهم- میدانید دیگر؛ بازیهای خیرهکننده، بازیکن کلیدی، آن کسی که حضورش سرنوشتساز میشود- و مشکل بود چون مدافع نوع نگاهشان به من تغییر کرده بود، شبیه قبل نبود.”
اسکیلاچی در زندگینامه خود-نوشتش به یک سال پر از اشتباهات داخل و خارج زمین میپردازد. در یک بازی مقابل بولونیا در نوامبر 1990، او با گفتن:” میدهم بکشنت” به بازیکن خط حمله تیم مقابل، فابیو پولی، باعث محرومیت یک جلسهای خودش شد. رابطه خوبی هم با لوییجی مایفردی که در فصل نقل و انتقالات جایگزین دینو زوف شده بود نداشت، با او همکاری نمیکرد و با ناکامی پیاپی در گلزنی، فصل 91-1990 را تنها با 5 گل به پایان برد. در 5 ژوئن 1991، هفتمین و آخرین گل او برای تیم ملی هم در شکست 1-2 مقابل نروژ در رقابتهای مقدماتی جام ملتهای اروپا، به ثمر رسید.
زندگی زناشوییاش هم به بنبست رسیده بود. ریتا، همسر اولش- که بعدها یک رابطه پرسروصداتر را با جانلیوجی لنتینی که زمانی با انتقال 15 میلیون یورویی به میلان، گرانترین بازیکن دنیا شده بود، آغاز کرد- برای کشف خیانتهای مکرر او تعقیبش میکرد و حتی در گرمکن او یک میکروفون کوچک تعبیه کرده بود.
انتقالش به اینتر نوید یک شروع تازه را میداد، اما هیچ راه فراری از سال بدبختی برای او وجود نداشت. اینجا یک مقایسه بین او و پل گاسکوئین به ذهن میآید: دو بازیکن که در جام جهانی 90 فوتبال ایتالیا به عرش رسیدند و دوباره به فرش افتادند. ” در اینتر من خیلی خوب شروع کردم. پنج گل در سه بازی. بعد مصدوم شدم- پارگی مفصل ران- و شش ماه نتوانستم بازی کنم.هر دفعه خوب میشدم دوباره دامنم را میگرفت. من دوباره خودم را میکشیدم بالا و بلند میشدم.”
در 1994، در سن 29 سالگی فوتبال ایتالیا را به مقصد ژاپن ترک کرد. جاییکه در آن به یکی از مشهورترین نامهای جیلیگ تبدیل شد- خودش قبول دارد که در این زمینه بیشتر به فکر جیبش بوده است. به لطف چهار سال بازی در ژاپن، او توانست این مدرسهای که امروز در آن با هم ملاقات کردیم، را تاسیس کند و این تنها ارتباط امروز او با فوتبال نیست:” من با ستارههای یونتوس و شبکهRai (شبکه دولتی ایتالیا) در برنامه فوتبال یکشنبهها، Quelli che il Calcio، همکاری میکنم.”
در نهایت از کارهایی که انجام میدهم راضی هستم. من جاهطلبی برای پول بیشتر درآوردن ندارم، بیشتر کنجکاو دیدن مکانهای جدید هستم؛ تا جاییکه ممکن باشد. کاری که شما به عنوان یک بازیکن فوتبال نمیتوانید انجام بدهید.” موقعی که در حال دور زدن دنیا نباشد، قهرمان دهه 90 ایتالیا، اغلب مثل امروز وقت میگذراند. روی زمین پالرمو: جاییکه سفر غیرمنتظرهاش را آغاز کرد. ” وقتی عشق به بازی را در چشمان این پسرها میبینم، حالم خوب میشود. بازتاب خودم را در آن میبینم و زمانیکه خودم یک پسربچه بودم را به یاد میآورم.” در چشمها. این عشق همیشه در چشمهای توتو بود.