داستان روملو؛ نمیخواستم مادرم آنطور زندگی کند
هفتیک– بسیاری از فوتبالیستها گذشته سختی دارند؛ گذشتهای که انگیزه آنها برای رسیدن به بالاترین سطح فوتبال دنیاست. در زندگی خیلی از آنها لحظهای است که تصمیم میگیرند که از فقر و گرسنگی نجات پیدا کنند و فوتبال این فرصت را در اختیار آنها قرار میدهد. این مقاله روایت جذاب روملو لوکاکو از دورانی است که فهمید خانوادهاش با فقر شدیدی دست و پنجه نرم میکنند و عزمش را جزم کرد تا آنها را از آن شرایط نجات بدهد (پاراگراف بندی متن اصلی در ترجمه حفظ شده است):
من دقیقا لحظهای که متوجه شدم ورشکسته شدهایم را به خاطر میآورم. هنوز هم میتوانم صحنه حضور مادرم مقابل یخچال و تصویر چهره او را به یاد بیاورم.
من شش سال داشتم و هنگام استراحت در مدرسه، برای ناهار به خانه آمدم. منوی مادرم همه روز یکسان بود: نان و شیر. وقتی بچه هستید، به این مسائل حتی فکر هم نمیکنید. اما حدس میزدم که روزی شرایط بهتر خواهد شد.
سپس یک روز به خانه آمدم و وارد آشپزخانه شدم، و دیدم که مادرم مثل همیشه مقابل یخچال با جعبهای از شیر ایستاده. اما این بار او در حال مخلوط کردن چیزی با آن بود. او همه آنها را با هم مخلوط میکرد. میدانید؟ من نمیفهمیدم جریان از چه قرار است. سپس ناهار را برای من آورد و جوری لبخند میزد که انگار همه چیز عادی است. اما من بلافاصله متوجه شدم که چه خبر است.
او آب را با شیر مخلوط کرده بود. ما به اندازه کافی پول نداشتیم که بتوانیم تمام هفته را سر کنیم. ما ورشکسته شده بودیم. این دیگر تنها فقر و بیپولی نبود، بلکه ورشکستگی بود.
پدرم یک فوتبالیست حرفهای بود. اما در آستانه خداحافظی از فوتبال؛ همه پولش از دست رفته بود. اولین چیزی که فروختیم تلویزیون بود. دیگر فوتبال دیدن ممکن نبود. دیگر تماشای برنامه Match of the day (توضیح مترجم: شوی معروف فوتبالی دنیا که در دو دهه اخیر، با اجرای گری لینهکر، ستاره سابق تیم ملی انگلیس، روی آنتن میرود) شدنی نبود. بدون سیگنال.
سپس وقتی شب به خانه میآمدم، چراغها خاموش بودند. بدون برق برای دو یا سه هفته در یک مقطع.
سپس میخواستم دوش بگیرم و آب داغی وجود نداشت. مادرم یک کتری را روی اجاق گاز گرم میکرد و من زیر دوش میماندم تا او آب گرم را با یک فنجان از بالای سرم بریزد.
حتی مواقعی بود که مادرم مجبور میشد نان را از نانواییها نسیه بگیرد. نانواها من و برادر کوچکم را میشناختند، بنابراین اجازه میدادند که روز دوشنبه یک عدد نان گرفته و روز جمعه پولش را به آنها پرداخت کنیم.
من می دانستم که ما در حال تقلا و مبارزه هستیم، اما وقتی او آب را با شیر مخلوط کرد، فهمیدم کار تمام شده است، میدانید منظورم چیست؟ این زندگی ما بود.
کلمهای حرف نزدم. نمیخواستم او استرس داشته باشد. من فقط ناهارم را خوردم. اما به خدا قسم، آن روز به خودم قول دادم. مثل این بود که کسی بشکن زده و من را بیدار کرد. دقیقا میدانستم چه کاری باید انجام دهم و چه کاری را انجام خواهم داد.
نمیتوانستم ببینم مادرم اینگونه زندگی میکند. نه، نه، نه. نمیتوانستم اجازه دهم شرایط اینگونه پیش برود.
مردم در فوتبال دوست دارند درباره قدرت ذهنی صحبت کنند. خب، من قویترین مردی هستم که تا به حال ملاقات کردهاید. زیرا من به یاد دارم که با برادر و مادرم در تاریکی نشسته بودیم، دعا میکردیم و فکر می کردیم، باور داشتیم، میدانستیم… این اتفاق خواهد افتاد.
مدتی قولم را پیش خودم نگه داشتم. اما بعد از آن چند روز، از مدرسه به خانه آمدم و متوجه شدم مادرم گریه میکند. بنابراین بالاخره یک روز به او گفتم:” مادر، شرایط تغییر خواهد کرد. خواهی دید. من برای تیم اندرلخت بازی خواهم کرد و به زودی این اتفاق رخ خواهد داد. شرایط ما خوب خواهد شد. دیگر نیازی به نگرانی نیست.”
من شش ساله بودم.
از پدرم پرسیدم:” یک بازیکن کی میتواند فوتبال حرفهای را شروع کند؟”
او گفت، “شانزده سالگی”
من گفتم، “اوکی، پس از شانزده سالگی.”
این اتفاق رخ خواهد داد. فقط طول میکشد.
بگذارید چیزی برای شما تعریف کنم- همه دیدارهایی که من تاکنون بازی کردهام برای من حکم فینال را داشته است. وقتی در پارک بازی کردم، یک فینال بود. وقتی موقع زنگ تفریح در مهد کودک بازی میکردم، مثل فینال بود. من کاملا جدی هستم. سعی میکردم هر بار که شوت میزدم توپ را پاره کنم. با قدرت تمام. برادر، ما هرگز از دکمه R1 استفاده نمیکردیم (توضیح مترجم: در بازی های کامپیوتری برای نواختن ضربات چیپ و نرم از R1 استفاده میشود). قرار نبود ضربات زیبا و ظریف نواخته شود. من بازی FIFA جدید را نداشتم. من پلی استیشن نداشتم. من بازی نمیکردم. سعی میکردم حریف را بکشم.
وقتی قدم بلندتر شد، برخی از معلمان و والدین به من استرس وارد می کردند. اولین بازی را فراموش نخواهم کرد که یک نفر به من گفت: “سلام، چند ساله هستی؟ چه سالی به دنیا آمدی؟”
من شبیه چی هستم؟ جدی میگویی؟
وقتی 11 ساله بودم، برای تیم جوانان لیرس بازی میکردم و والدین یکی از بازیکنان تیم دیگر به معنای واقعی کلمه سعی در جلوگیری از ادامه فعالیت من داشت. او گفت:” این بچه چند ساله است؟ آیدی کارت او کجاست؟ او اهل کجاست؟”
فکر کردم، من اهل کجا هستم؟ چی؟ من در آنتورپ متولد شدهام. من اهل بلژیک هستم.
پدرم آنجا نبود زیرا ماشین نداشت که بتواند در بازیهای خارج از خانه من را همراهی کند. من تنها بودم و مجبور شدم روی پای خودم بایستم. رفتم و آیدی کارتم را از کیفم آورده و آن را به همه والدین نشان دادم، و آنها برای بازرسی و مطمئن شدن، آن را دست به دست به یکدیگر نشان میدادند. یادم میآید که خونم به جوش آمده بود… و با خودم فکر کردم:” اوه، من حالا پسر شما را حتی بیشتر نابود خواهم کرد. من قصد داشتم او را بکشم، اما حالا او را له خواهم کرد. حالا شما در حالی به سمت خانه رانندگی میکنید که پسرتان در حال گریه کردن است.”
میخواستم تبدیل به بهترین فوتبالیست تاریخ بلژیک شوم. این هدف من بود. نه یک بازیکن خوب. نه یک بازیکن سطح بالا و درخشان. بلکه بهترین. من با خشم بسیار بازی کردم، به دلیل خیلی چیزها … به خاطر موشهایی که در آپارتمان این طرف و آن طرف میدویدند… چون من نمیتوانستم لیگ قهرمانان را تماشا کنم … به دلیل نحوه نگاه دیگر والدین به من.
من در ماموریت بودم.
وقتی 12 سال داشتم در 34 بازی، 76 گل به ثمر رساندم.
من همه آنها را در حالی که کفش پدرم را پوشیده بودم، به ثمر رساندم. وقتی سایز پایمان یکسان شد، عادت داشتیم از کفشهای یکدیگر استفاده کنیم.
یک روز با پدربزرگم تماس گرفتم- پدرِ مادرم. او یکی از مهمترین افراد زندگی من بود. او حلقه ارتباطی من به کنگو بود، جاییکه مادر و پدرم از آنجا بودند. یک روز با او تلفنی صحبت میکردم و گفتم:” بله، من واقعا خوب کار میکنم. من 76 گل به ثمر رساندم و فاتح لیگ شدیم. تیمهای بزرگ من را زیر نظر دارند.”
او همیشه علاقهمند بود درباره بازی من بشنود. اما این بار عجیب بود. او گفت:” بله، روم. بله، بسیار خوب است، اما آیا میتوانی به من لطفی بکنی؟ ”
گفتم:” بله، چه کار کنم؟”
او گفت:” میتوانی مواظب دخترم باشی، لطفا؟”
یادم میآید گیج شده بودم. پدر بزرگم در مورد چه چیزی صحبت میکند؟
گفتم:” مادرم؟ بله، شرایط خوب است، حال ما خوب است.”
او گفت:” نه ، به من قول بده. میتوانی به من قول بدهی؟ فقط مواظب دخترم باش. فقط به خاطر من، مواظبش باش، باشه؟”
من گفتم:” بله، پدر بزرگ. متوجه شدم. به شما قول میدهم.”
پنج روز بعد او فوت کرد. و بعدها متوجه شدم واقعا منظور او چیست.
فکر کردن در مورد این موضوع بسیار ناراحت کننده است زیرا آرزو میکردم که کاش او میتوانست چهار سال دیگر زندگی کند تا ببیند من برای اندرلخت بازی میکنم. برای دیدن اینکه من روی قولم پایبند ماندهام، میدانید؟ برای دیدن اینکه همه چیز خوب است.
من به مادرم گفتم که این کار را در 16 سالگی خواهم کرد.
اما من 11 روز تاخیر داشتم.
24 مه 2009.
فینال مرحله پلیآف. دیدار اندرلخت مقابل استانداردلیژ.
آن روز عجیب ترین روز زندگی ام بود. اما باید کمی از عقبتر تعریف کنم. زیرا در ابتدای فصل، من به ندرت برای تیم زیر 19 سالههای اندرلخت بازی میکردم. مربی از من به عنوان بازیکن تعویضی استفاده میکرد. به خودم میگفتم:” وقتی روی نیمکت قرار دارم، چگونه ممکن است در تولد 16 سالگی قرارداد حرفه ای امضا کنم؟”
بنابراین با مربیام شرطی بستم.
به او گفتم:” من به شما یک چیز را تضمین میدهم. اگر واقعا به من بازی بدهید، من تا دسامبر 25 گل میزنم.”
او خندید. او واقعا به من خندید.
من گفتم:” بیایید شرط ببندیم.”
او گفت:” باشه، اما اگر تا دسامبر نتونی 25 تا گل بزنی، دوباره به نیمکت تیم برمیگردی.”
من گفتم:”خب ، اما اگر من برنده شدم، شما هم تمام وَنهایی که بازیکنان را از تمرین به خانه میبرند، را تمیز کنید.”
او گفت:” باشه، این معامله ماست.”
گفتم:” و یک چیز دیگر. شما باید برای ما هر روز پنکیک درست کنید.”
او گفت:” باشه، خوب است.”
این احمقانهترین شرطی بود که یک نفر تا به حال بسته است.
تا نووامبر 25 گل زدم. ما قبل از کریسمس پنکیک میخوردیم، برادر.
بگذارید درسی به شما بدهم. سر به سر پسری که گرسنه است نگذارید!
من در روز تولدم، 13 می، با اندرلخت قرارداد حرفهای امضا کردم. مستقیما بیرون رفته و بازی فیفا و تلویزیون کابلی خریدم. دیگر پایان فصل بود، پس من در خانه در حال استراحت بودم. اما لیگ بلژیک آن سال دیوانهوار بود، زیرا اندرلخت و استاندارد لیژ فصل را هم امتیاز به پایان رساندند. بنابراین یک دیدار پلی آف برای مشخص شدن قهرمان برگزار شد.
در جریان بازی اول، من مثل یک طرفدار از تلویزیون در حال تماشای بازی بودم.
سپس روز قبل از بازی دوم مربی تیم ذخیرهها با من تماس گرفت.
“سلام؟”
“سلام، روم. چه کار میکنی؟”
“در حال رفتن پارک برای فوتبال بازی کردن هستم.”
“نه، نه، نه، نه، نه. وسایلت را جمع کن. همین الان.”
“چی؟ چه کار کنم؟ ”
“نه نه نه. شما باید همین حالا به ورزشگاه بروید. تیم اول همین حالا شما را میخواهد.”
“چی؟ مگر چه کار کردهام؟ ”
“نه نه نه. تو باید همین حالا به ورزشگاه بروی. تیم اول همین حالا تو را میخواهد.”
“بله … چی؟! من؟”
“آره تو. همین حالا بیا.”
به معنای واقعی کلمه به سرعت به اتاق خواب پدرم رفته و گفتم:”آماده شو! باید بریم مرد!”
او گفت:”ها؟ چی؟ کجا؟”
من هم پاسخ دادم:” اندرلخت، مرد.”
هرگز آن صحنه را فراموش نخواهم کرد. به سرعت به ورزشگاه رفتم و خیلی سریع به رختکن رسیدم و مسئول تدارکات گفت:” خب پسر، چه شمارهای را میخواهی؟”
و من گفتم:” شماره 10 را به من بده.”
هاهاهاها! نمیدانستم. من فکر میکنم برای احتیاط کردن هنوز خیلی جوان بودم.
او گفت:” بازیکنان آکادمی باید شماره 30 به بالا بر تن کنند.”
من گفتم:” باشه، خب، سه به علاوه شش مساوی 9، و این یک عدد جالب است، پس به من شماره 36 را بدهید.”
آن شب در هتل، بازیکنان ارشد کاری کردند که من موقع شام یک ترانه بخوانم. حتی آهنگی را که انتخاب کردم را یادم نیست. گیج شده بودم.
صبح روز بعد، دوستم به در خانه ما رفت تا ببیند آیا من فوتبال بازی میکنم یا نه و مادرم گفت:” او بیرون بازی میکند.”
دوستم پرسید، “کجا؟”
او گفت، “فینال!”
ما در استادیوم از اتوبوس پیاده شدیم و هر بازیکنی با کت و شلوار زیبایی راه افتاد. به جز من. من در حالیکه لباس ورزشی وحشتناکی پوشیده بودم از اتوبوس پیاده شدم و تمام دوربینهای تلویزیون درست روی چهره من زوم کرده بودند. مسیر پیادهرو تا رختکن حدود 300 متر بود. شاید یک پیادهرَوی سه دقیقه ای. به محض اینکه پایم را در رختکن گذاشتم، تلفنم از شدت تماسهای متوالی تا مرز انفجار رفت. همه من را در تلویزیون دیده بودند. در سه دقیقه 25 پیام برای من ارسال شد. دوستانم داشتند دیوانه میشدند.
“داداش؟ تو در این بازی چه کار میکنی؟ ”
“روم، چه اتفاقی افتاده؟ چرا تلویزیون تو را نشان میدهد؟”
تنها کسی که پاسخش را دادم بهترین دوستم بود. گفتم:”برادر، نمیدانم که بازی خواهم کرد یا نه. نمیدانم چه اتفاقی خواهد افتاد. اما فقط حواست به تلویزیون باشد.”
در دقیقه 63، سرمربی من را وارد زمین کرد.
در 16 سال و 11 روزگی برای اندرلخت به میدان رفتم.
آن روز ما در فینال مغلوب شدیم، اما من قبل از آن هم در آسمانها سیر میکردم. من به قولم به مادر و پدر بزرگم عمل کردم. همانجا بود که فهمیدم شرایط خوب خواهد شد.
فصل بعد، در حال تمام کردن سال آخر دبیرستان بوده و همزمان در لیگ اروپا هم بازی می کردم. عادت داشتم کیف بزرگی با خودم به مدرسه ببرم تا عصر در پرواز حاضر باشم. ما با اختلاف زیاد قهرمان لیگ شدیم و من در انتخاب بازیکن سال آفریقا، دوم شدم. این دیوانه کننده بود.
حقیقتا انتظار داشتم همه این اتفاقات رخ بدهد، اما شاید نه اینقدر سریع. ناگهان، رسانهها باعث معروف شدن من شدند و همه انتظارات بر دوش من بود. خصوصا در ترکیب تیم ملی. به دلایلی، من در ترکیب بلژیک خوب بازی نمیکردم. یک جای کار مشکل داشت.
اما، ببین. من 17! 18! 19! ساله بودم.
مقالات روزنامهها را میخواندم و وقتی اوضاع خوب پیش میرفت، آنها مرا به نام روملو لوکاکو، مهاجم بلژیکی خطاب میکردند.
وقتی شرایط خوب نبود، آنها من را روملو لوکاکو، مهاجم بلژیکی اهل کنگو مینامیدند.
اگر شما سبک بازی من را دوست ندارید، مشکلی نیست. اما من اینجا متولد شدم. در آنتورپ، لیژ و بروکسل بزرگ شدم. رویای بازی کردن برای اندرلخت را داشتم. آرزو داشتم مثل ونسان کمپانی بشوم. من یک جمله را به زبان فرانسوی شروع کرده و آن را به هلندی تمام میکنم، بسته به اینکه مخاطبم چه کسی است، کمی اسپانیایی یا پرتغالی یا لینگالا (زبان کنگویی) هم قاطی آن میکنم.
من بلژیکی هستم.
همه ما بلژیکی هستیم. این چیزی است که باعث میشود این کشور اینطور آرام و جذاب باشد، درست است؟
من نمیدانم چرا برخی از مردم کشورم علاقه دارند ناکامی من را ببینند. من واقعا نمیدانم. وقتی راهی چلسی شدم و در ترکیب قرار نمیگرفتم، شنیدم که آنها به من میخندند. وقتی به وست بروم قرض داده شدم، شنیدم که آنها من را مسخره میکنند.
اما مشکلی نیست. این مردم وقتی ما آب، قاطی حبوبات میکردیم که در زندگی ما نبودند. اگر هیچوقت در زندگیام نبودید، واقعا نمیتوانید مرا درک کنید.
میدانید خندهدار چیست؟ من وقتی 10 ساله بودم نمیتوانستم لیگ قهرمانان را تماشا کنم. ما هرگز نمیتوانستیم این شرایط را تحمل کنیم. من به مدرسه میآمدم و همه بچهها در مورد فینال صحبت میکردند، و من نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. من به یاد میآورم که در سال 2002، وقتی رئال مادرید مقابل لورکوزن بازی کرد، همه میگفتند، “ضربه والی (ضربه زیدان)! وای خدای من، والی!”
مجبور شدم وانمود کنم که میدانم در مورد چه چیزی صحبت میکنند.
دو هفته بعد، ما در کلاس کامپیوتر نشسته بودیم و یکی از دوستانم ویدئو این صحنه را از اینترنت دانلود کرد و من در نهایت دیدم که زیدان توپ را با پای چپ خود به گوشه دروازه فرستاد.
آن تابستان، من به خانه او میرفتم تا بتوانم بازی رونالدوی برزیلی را در فینال جام جهانی تماشا کنم. همه چیز آن مسابقات فقط داستانی بود که از بچههای مدرسه شنیده بودم.
آها! به یاد دارم که در سال 2002 کفشهایم سوراخ بود. سوراخهای بزرگ.
دوازده سال بعد، من در جام جهانی بازی میکردم.
حالا قرار است در جام جهانی دیگری بازی کنم ، و شما میدانید این یعنی چه؟ من میخواهم در خاطر داشته باشم که این بار از آن لذت ببرم. زندگی برای استرس کشیدن و اتفاقات دراماتیک خیلی کوتاه است. مردم میتوانند هرچه را که میخواهند درباره تیم ما و درباره من بگویند.
مرد، گوش کن- وقتی بچه بودیم، حتی نمیتوانستیم بازی تیری آنری را در برنامه Match of the day تماشا کنیم! حالا من هر روز در اردوی تیم ملی از او یاد میگیرم. من در کنار اسطوره، یک جا ایستادهام و او به من چیزهایی در مورد چگونگی فرار به فضا، آن طور که خودش عادت داشت، میگوید. تیری ممکن است تنها مردی در جهان باشد که بیشتر از من فوتبال تماشا میکند. ما دور هم مینشینیم و درباره فوتبال دسته دوم آلمان بحث و گفتوگو میکنیم.
من میگویم:” تیری، شما پیگیر بازیهای فورتونا دوسلدورف هستید؟”(توضیح مترجم: فورتونا در زمان انتشار این مقاله در بوندسلیگا دو حضور داشت.)
او پاسخ میدهد:” احمق نباش. بله، حتما.”
این برای من جالبترین چیز جهان است.
من واقعا، واقعا آرزو میکنم کاش پدر بزرگم شاهد این اتفاقات بود.
من در مورد لیگ برتر صحبت نمیکنم.
منچستر یونایتد نه.
لیگ قهرمانان نه.
حرفم در مورد جام جهانیها نیست.
منظور من این نیست. من فقط آرزو میکنم کاش او اینجا بود تا حالا زندگی ما را ببیند. ایکاش میتوانستم یک تماس تلفنی دیگر با او داشته و بتوانم به او اطلاع دهم …
“ببین؟ من به شما گفتم. شرایط دخترت خوب است. دیگر موشی در آپارتمان نیست. دیگر روی زمین نمیخوابیم. دیگر استرس نداریم. ما حالا خوب هستیم. ما خوب هستیم …
… دیگر لازم نیست آنها آیدی کارت ما را بررسی کنند. دیگه آنها اسم ما را میدانند.”
اوایل میگفتن پدرش بازیکن تیم ملی کنگو بوده باید وضعشون خیلی بهتر از این میبود
مطالب سایت عالیه و ممنونم از شما
رفتم مقاله اصلی رو بیبنم که رایگان نبود مرسی که این مقالات خوب را رایگان در اختیار مخاطب میگذارید
به به
لطفا” مطلب در مورد فن نیستلروی هم کار کنید